فریاد علی(ع)

فریاد علی(ع)

صدای تو پس از ۱۴۰۰ سال هنوز می آید
فریاد علی(ع)

فریاد علی(ع)

صدای تو پس از ۱۴۰۰ سال هنوز می آید

خالدبن سعید

آنچه دانشمندان در مورد «عامل وراثت» و «تأثیر محیط خانواده» در روحیه فرزندان گفته‏اند، عامل صددرصد نیست زیرا بالاتر از عوامل وراثت، تربیت، و خانواده، عامل دیگرى نیز وجود دارد، و آن، عبارت از «اراده و خواست» خود انسان براى پاک زیستن است!

درست است که معمولا رجال بزرگ و با شخصیت، در آغوش خانواده‏هاى پاک و با فضیلت رشد مى‏کنند و معمولا محصول خانواده‏هاى کثیف و آلوده، فرزندان منحرف و آلوده است.

درست است که به حکم قانون و راثت، صفت پدر و مادر از طریق «ژن» به فرزندان منتقل مى‏شود، ودانش «ژنتیک» نیز این مسأله راثابت کرده است.

همه اینها درست است، امانه صددر صد!

کودکى که در خانواده پلید و کثیف به وجود مى‏آید، بسان فرزندى است که از پدر و مادر مسلول متولد مى‏شود که طبعاً مزاج او براى پذیرش این بیمارى آماده‏تر خواهد بود، ولى چنین نیست که قابل علاج نبوده و به صورت یک سرنوشت قطعى در آمده باشد/


پلیدى و سقوط اخلاقى خانواده، در روان کودک، به صورت یک عامل «مقتضى» مؤثر است و او را براى پذیرش انحراف وفساد اخلاقى مستعد مى‏سازد ولى این طور نیست که به صورت «عامل قطعى» در آمده باشد به طورى که مربیان دلسوز و محیطهاى پاک حتى توأم با ابراز علاقه خود کودک، نتوانند نبیجه چنین وراثتى را خنثى بسازند به همین دلیل، گاهى در خانواده‏هاى آلوده، رجال پاک و بزرگ و با فضیلت به وجود مى‏آیند. «خالدبن سعید» از این دسته بود!

او در پرتو خواست و اراده آهنین خود، بر عامل و راثت و خانواده، پیروزشد و سرنوشت خود را از سرنوشت پدر مشرک خویش، جدا ساخت///

آنجا که درخت حنظل، میوه شیرین مى‏دهد!

پدر او «سعید بن عاص» از قبیله معروف «بنى امیه» بود. بنى امیه از روزگاران قدیم، با «بنى هاشم» کینه دیرینه داشتند، کینه‏هائى که با گذشت زمان، آتش آن خاموش نشده بود، از این رو بنى امیه از نخستین روزى که پیامبر اسلام(ص) دعوت خود را اشکار ساخت به مخالفت با او بر خاستند و در کارشکنى و دشمنى با پیامبر از هیچ چیز فروگذار نکردند.

براى بنى امیه قابل تحمل نبود که به آئینى محمد(ص) که از تیره بنى هاشم بود، در آیند و از او پیروى کنند.

بنى امیه نمى‏توانستند ببینند که محمد(ص) پرچمدار آئنى شده است که مردم، آن را از جان و دل مى‏پذیرند، و در راه آن، همه گونه فداکارى وجانبازى مى‏کنند و هرروز که مى‏گذرد، بر تعداد پیروان اوافزوده مى‏گردد، از این رو با تمام قدرت، از نفوذ و گسترش اسلام جلوگیرى مى‏کردند.

این خاندان بدسرشت، باندازه‏اى ناپاک بودند که قرآن مجید، آنان را «درخت پلید» (شجره خبیثه) نامیده است/

سعید بن عاص از بزرگان این خاندان پلید و از دشمنان سرسخت اسلام و نیرومندترین و متنفذترین شخصیت بت پرست مکه بود(1).

او به قدرى متکبر و داراى نفوذ بود که هرگاه عمامه بر سر مى‏گذاشت، براى رعایت احترام او، هیچکس در مکه همرنگ عمامه او عامه به سر نمى‏گذاشت! و بر اساس همین نخوت و تکبر، «ذوالتاج»! (تاجدار) و «ذوالعمامه» (داراى عمامه) نامیده مى‏شد.

او تا آخر عمر، اسلام نیاورد. براى روشن شدن میزان کینه او نسبت به اسلام، کافى است بدانیم که در آخرین ساعات عمر او، دو تن از سران قریش یعنى «ابوجهل» و «ابولهب» به عیادت وى رفتند، دیدند گریه مى‏کند، علت گریه‏اش را پرسیدند، گفت: من هرگز از ترس مرگ گریه نمى‏کنم، بلکه گریه من براى این است که مى‏ترسم بعد از من، خداى پسر «ابى کبشه»(2) در مکه پرستش شود!، از این روبراى بت «عزى» و در غم جدائى او گریه مى‏کنم!!(3)

او در همین بیمارى مى‏گفت: اگر از این بیمارى شفایابم، هرگز خداى پسر «ابى کبشه» در مکه پرستش نخواهد شد!. پسرش خالد» این سخن راشنید و گفت: خدایا او را شفانده!، دعاى خالد به هدف اجابت رسید واو در اثر همان بیمارى، در حال کفر از دنیا رفت!(4)

او تکیه گاه بت پرستان بود وتا زنده بود، نقطه امیدى براى آنان بشمار مى‏رفت. هر قدر شعاع دعوت پیامبر اسلام گسترش مى‏یافت، او شکسته‏تر و اندوهگین‏تر مى‏شد و به خود مى‏پیچید. قریش او را سرزنش مى‏کردند که در برابر «محمد»(ص) نتوانسته است کارى انجام دهد! روزى ابوجهل به وى گفت: آیا ناتوان شده‏اى یا فکر تو از کار افتاده و یا عرق «عبد مناف» در تو اثر گذاشته است؟!(5)

او پاسخ داد: کار محمد مرا خشمگین ساخته است، او از نظر نسب، از برترین افراد مکه بود!، از کوچکى، راستگو و امین بود، ولى با آئین جدیدى که آورده، اجتماع ما را پراکنده ساخته، شیرازه اموار ما را از هم گسیخته و ابروى ما را برده است، اگر اشتباه نکنم، او نزد قومى هجرت خواهد کرد و با کمک آنان بر ما چیره خواهد شد.

«ابوجهل» گفت: این را نگو، یگانه دل خوشى ما این است که او از این شهر برود تا این شکاف از میان ما برداشته شود، و از نو، با هم جوشش و محبت داشته باشیم!(6)

«سعید بن عاص» سه پسر بنام‏هاى: «ابان»، «خالد» و «عمرو» داشت. سعید فکر همه چیز را مى‏کرد جز اینکه روزى پسران او، به آئین اسلام بگروند... اما او اشتباه مى‏کرد...هر سه پسر او به آئین اسلام گرویدند که نخستین آنان خالد بود.

خالد، جز نخستین کسانى بود که به اسلام گرویدند به طورى که بعضى از مورخان، او را سومین با چهارمین شخصى مى‏دانند که آئین اسلام را پذیرفت(7) این جا است که باید گفت: براستى گاهى درخت حنظل، میوه شیرین مى‏دهد! به همین مناسبت، مرحوم علامه «سید مهدى بحر العلوم طباطبائى» در کتاب رجال خود مى‏نویسد: «خالد بن سعید، نجیب بنى امیه، و از نخستین کسانى است که آئین اسلام را پذیرفتند»(8)

بارى با توجه به آنچه پیرامون تعصب بت‏پرستى و روح کبر و نخوت سعید (پدر خالد) گفتیم، پیدا است که خالد با پذیرفتن اسلام، به استقبال چه خطر بزرگى رفت؟!، اما خوبست ابتدأ انگیزه اسلام آوردن او را خاطر نشان سازیم و سپس ببینیم او با این خطر چگونه مقابله کرد؟

یک رؤیاى سرنوشت ساز

همه چیز از یک رؤیا آغاز گردید///

در زندگى هر انسانى ممکن است گاهى با رقه‏هائى پیدا شود که اگر دنبال گردد: نتایج سودمندى ببار مى‏آورد، این بارقه‏ها ممکن است به صورت یک رَوهؤیاى صادق، یک الهام قلبى، یک انتقال ذهنى ناگهانى، یک تصادف پیش بینى نشده و یا...ظاهر گردد، اما مهم این است که انسان آن را کوچک نشمارد.

این گونه بارقه‏ها، مانند تابلوها و علامت‏هاى کوچک کنار جادها هستند که باوجود کوچکى خود، جهت حرکت را نشان مى‏دهند و نقش مهمى دریافتن راه درست، ایفا مى‏کنند، رؤیاى خالد از این قبیل بود...

آن روزها پیامبر اسلام به طور سرى دعوت مى‏کرد و هنوز بیش از چند نفر، آئین او را نپذیرفته بودند. شبى خالد در خواب دید که در لب پرتگاه بسیار بزرگ و خطر ناکى ایستاده و شعله‏هاى فروزان آتش، از آن زبانه مى‏کشد و پدرش مى‏خواهد او را در میان آتش پرت کند ولى پیامبر اسلام او را گرفته است تا نگذارد در میان آتش سقوط کند!، او سراسیمه از خواب بیدار گشت و با خود گفت: به خدا سوگند این رؤیا، صادق است.

فرداى آن شب با ابوبکر دیدار کرد و خواب خود را بازگو نمود، ابوبکر گفت: خیر است، تعبیر خواب تو این است که تو اسلام را پذیرفته از پیامبر اسلام پیروى مى‏نمائى و او تو را از سقوط در آتش، باز مى‏دارد، ولى پدرش در حال شرک و گمراهى باقى مى‏ماند(9) به دنبال این گفتگو، خالد به دیدار پیامبر شتافت...او پس از ورود به خانه‏اى که پیامبر در آن به سر مى‏برد، گفت: محمد! به چه دعوت مى‏کنى و آئین تو چیست؟

پیامبر پاسخ داد: «من، مردم را به پرستش خداى یگانه و بى شریک، و نبوت محمد(ص) دعوت مى‏کنم و مردم را از پرستش بت‏هاى بى شعور که نه مى‏شنوند و نه مى‏بینند، نه نفعى مى‏رسانند و نه ضررى، ونمى فهمند چه کسى آن‏ها را پرستش مى‏کند و چه کسى نمى‏کند، باز مى‏دارم»

او در اثر آمادگى قبلى، در برابر منطق نیرومند و استوار پیامبر سر تسلیم فرود آورد و اسلام را از دل و جان پذیرفت. پیامبر اسلام از اینکه در دژ بنى امیه رخنه کرده و فرزندیکى از بزرگترین افراد این خاندان مسلمان شده خوشحال شد.

خالد از آن روز، خانه پدر را ترک گفت، زیرا آن خانه، دیگر خانه‏اى نبود که وى بتواند در آن زندگى کند، آنجا خانه شرک، خانه بت پرستى و خانه‏اى بود که شکنجه و آزار در انتظار وى بود.

پدرش از مسلمان شدن او آگاه شد و در حالى که از خشم و کینه دندان به هم مى‏فشرد، فرزندان دیگر خود را همراه غلامش براى احضار او فرستاد(10) آنان خالد را یافتند و نزد پدر آوردند...صحنه رویاروئى خالد با پدرش، صحنه جالب و پرهیجانى بود، پدرش به محض اینکه چشمش به وى افتاد، شروع به نکوهش و ملامت او کرد و با عصائى که در دست داشت، آن قدر به سر و صورت وى کوبید که عصا شکست!، آنگاه با خشم و عصبانیت فریاد کرد:

آیا از محمد پیروى کردى در حالى که مى‏بینى او با قوم خود (قریش) به مخالفت بر خاسته و با آئینى که آورده، به خدایان آنان و گذشتگانشان بد گوئى مى‏کند؟!

خالد که ایمان در خونش موج مى‏زد و قلبش سرشار از شورو حماسه بود، بى آنکه کوچکترین بیم و ناتوانى به خود راه بدهد پاسخ داد:

به خدا سوگند، محمد در دعوت خود، راستگو است و به همین جهت از او پیروى کردم!

سعید که از فرط ناراحتى نزدیک بود قالب تهى کند، او را به باد فحش و ناسزا گرفت: هر جا مى‏خواهى برو، دیگر آب و غذا به تو نخواهم داد!

خالد گفت: اگر تو آب و غذا به من ندهى مهم نیست زیرا خدا، روزى مرا خواهد رسانید.

به دنبال این گفتگو، پدرش او را از خانه بیرون کرد و رو به فرزندان دیگر خود نموده گفت: هر یک از شما با او سخن بگوید، با او نیز همین رفتار را خواهم کرد، خالد، از آن روز، ارتباط خود را به طور کلى با خانواده خویش قطع کرد و کاملا به پیامبر پیوست و شب و روز در کنار پیامبر به سر مى‏برد(11) /

خالد تنها از طرف پدر، مورد فشار و تهدید قرار نگرفت، بلکه از هنگامى که خبر اسلام آوردن او در مکه منتشر شد، سران قریش نیز او را مورد فشار و تهدید قرار مى‏دادند، ولى او کسى نبود که با این تهدیدها از میدان بدر رود. روزى «ابوسفیان» او را دید و گفت: «با این کار (پذیرش اسلام) شرافت خود را از بین بردى»!

او پاسخ داد: «اشتباه مى‏کنى، من با این عمل، پایه‏هاى شرافت خود را بالا بردم و آن راتکمیل نمودم»!

ابوسفیان که انتظار چنین پاسخى را نداشت، تهدید کنان گفت: تو جوان نورسى هستى، اگر قدرى زیر شکنجه قرار بگیرى، پایه‏هاى شرافت خود راکوتاه مى‏کنى!(12)

هجرت به حبشه

هنگامى که فشار مشرکان و بت پرستان مکه بر پیامبر اسلام و پیروان معدود آن حضرت، اوج گرفت و عرصه بر مسلمانان فوق العاده تنگ شد، پیامبر اسلام دستور داد مسلمانان به حبشه هجرت نمایند و در پناه دولت نجاشى به سر ببرند تا اوضاع به نفع مسلمانان تغییر یابد مسلمانانى که در اثر شکنجه و آزار قریش، از مکه به حبشه مهاجرت کرده بودند، همه روزه انتظار خبر تازه‏اى از جانب مکه و قریش و بت پرستان داشتند. گرچه مسلمانان که پرچمدار توحید و عدالت بودند، نسبت به انبوه مخالفان که طرفداربت پرستى و ادامه نظام اجتماعى موجود بودند، بسیار در اقلیت بودند، اما مطمئن بودندکه روز بروز بر طرفداران آنان افزوده شده و از مخالفانشان کاسته خواهد شد، وحتى امیدوار بودند که روزى تمام قریش، تعصب و لجاجت را کنار گذاشته آئین اسلام را بپذیرند.

از قضا در آن روزها، شایعه‏اى در آن منطقه از حبشه که مسلمانان در آن سکوت داشتند، به وجود آمد حاکى از اینکه قریش تغییر عقیده داده و اسلام را پذیرفته‏اند. هر چند این خبر رسماً تأیید نشده بود، اما ایمان و اعتقاد و امیدوارى فراوانى که مسلمانان به گسترش و پیروزى آئین اسلام داشتند، سبب شد که گروهى از آنان بدون آنکه منتظر تایید خبر از طرف منابع موثق باشند، رهسپار مکه شوند. این عده هنگامى که وارد مکه شدند، پى بردند که این شایعه بى اساس بوده است، و ناگزیر شدند مجدداً به حبشه برگردند.

این هجرت در تاریخ اسلام، هجرت دوم نامیده مى‏شود.«خالد بن سعید» همراه همسر و برادرش «عمرو بن سعید» (که تا آن روز او نیز مسلمانان شده بود) همراه این گروه به حبشه هجرت نمود.

او بیش از ده سال در حبشه اقامت داشت که حاکى از استقامت و ایمان فوق العاده او بود. او در این مدت داراى دو فرزند دختر و پسر به نامهاى: «ام خالد» و «سعید» شد.

دختر اوام خالد، زندگى پر افتخار و پر فراز و نشیب پدر راچنین توصیف مى کند: «پدرم پنجمین کسى است که پس از «على بن ابى طالب» و«زید بن حارثه» و «سعد بن ابى و قاص» و «ابن ابى قحافه» آئین اسلام را پذیرفت.او پیش از انکه دستور مهاجرت به حبشه از ناحیه پیامبر صادر گردد، اسلام آورده بود و در هجرت دوم، به حبشه مهاجرت نمود و بیش از ده سال در آن کشور اقامت کرد، و من در آن کشور به دنیا آمدم.در سال هفتم هجرت، با آخرین دسته مسلمانان، در «خیبر» به حضور پیامبر رسیدیم، پیامبر پس از مشاوره با سپاهیان اسلام، از غنائم جنگى سهمى براى ما معین نمود، و در محضر پیامبر به مدینه بازگشتیم.پدرم در «عمره قضا» و «فتح مکه» و جنگ «تبوک» همراه عمویم«عمرو» شرکت داشت/

او آن چنان مورد اعتماد پیامبر بود که او را ناظر و مأمور جمع آورى زکات یمن قرار داد و همچنان در این سمت باقى بود که پیامبر اسلام(ص) در گذشت..»(13)

پس از خاتمه جنگ«بدر»(14) که خالد و همراهانش از حبشه باز گشتند و به حضور پیامبر رسیدند، خالد عرض کرد:یا رسول الله! متأسفیم که توفیق شرکت در جنگ بدر را نداشتیم، حضرت فرمود: آیا راضى نیستى که مسلمانان، یک هجرت، ولى شما دو هجرت داشته باشید، یک هجرت به حبشه، و یک هجرت از حبشه به مدینه؟

عرض کرد: چرا؟

فرمود: این افتخار براى شما بس است(15)

ازدواج پیامبر با «ام حبیبه»

در اینجا بى مناسب نیست که داستان ارتداد «عبیدالله بن جحش» و ازدواج پیامبر با «ام حبیبه» دختر«ابوسفیان را بیاوریم:

از میان یاران مکى پیامبر اسلام،«عبیدالله بن جحش» تنها کسى بود که مرتد شد و پس از پذیرفتن اسلام آنرا انکار کرد او هنگامى که هنوز مسلمان بود، با همسر خود«ام حبیبه» دختر ابوسفیان، رهسپار حبشه گردید ولى در آنجا پیرو آئین نصرانیت شد و ام‏حبیبه را نیز وسوسه کرد که مسیحیت را بپذیرد، ولى او مقاومت کرد و در پیروى از اسلام پایدار ماند. عبیدالله در میگسارى افراط کرد و در اثر ان، در حال کفر از دنیا رفت/

پیامبر اسلام(ص) پس از اطلاع از این حادثه شخصى بنام «عمروبن امیه ضمرى» را به حبشه اعزام نمود تا دلشکستگى همسر او را جبران کند و او را به عقد پیامبر در اورد تا مسلمانان بدانند که اگر براى آنان حادثه‏اى رخ دهد، همسرانشان بى پناه نخواهند بود.(16)

پس از ورود فرستاده پیامبر، نجاشى، یکى از زنان وابسته به خویش رانزد ام حبیبه فرستاد و پیام حضرت را به او ابلاغ کرد و از او خواست اگر مایل به این ازدواج است، شخصى را به عنوان وکیل، معرفى نماید. «ام حبیبه» از این خبر فوق العاده خوشحال شد و «خالد بن سعید را وکیل قرار داد.

نجاشى به این مناسبت مجلسى ترتیب داد و «جعفر بن ابى طالب» و عموم مسلمانان مهاجر را دعوت نمود. پس از اجتماع مدعوین، نجاشى خطبه‏اى خواند وطى آن ابراز عقیده به اسلام و نبوت حضرت محمد(ص) نمود و سپس موضوع پیام رسول خدامبنى بر تزویج ام حبیبه را مطرح کرد و گفت: اینک من امر پیامبر اسلام را اجرا مى‏کنم، و آنگاه مبلغ چهارصد دینار به عنوان مهر در برابر حضار ریخت.

خالدبن سعید نیز خطبه‏اى ایراد کرد و طى آن، موافقت ام حبیبه را اعلام نمود و عقد را اجرا کرد. آنگاه نجاشى چهارصد دینار را به وى تحویل داد. در این هنگام مدعوین خواستند مجلس را ترک گویند، نجاشى گفت: بنشینید، روش پیامبران این است که هنگام ازدواج، اطعام مى‏کنند، آنگاه به افتخار این ازدواج، از عموم حضار پذیرائى به عمل آمد(17)

منشى پیامبر

خالد بن سعید یکى از نویسندگان نامه‏هاى پیامبر اسلام بود(18) وبسیارى از نامه هائى که پیامبر به قبایل عرب یاشخصیت‏هاى بزرگ آن روز نوشته، به خط او بوده است. براى نمونه نامه‏هاى زیر که از طرف پیشواى بزرگ اسلام نوشته شده به خط او بوده است:

نامه‏اى به «بنى عمرو» از آل حمیر که طى آن، «بنى عمرو» به پذیرش آئین اسلام دعوت شده بودند، نامه‏اى به «بنى اسد»، نامه‏اى به «عدأبن خالد»، نامه‏اى به «راشد بن عبدالسلمى»، نامه‏اى به «حرام بن عبدعوف»، نامه‏اى به «بنى عریض» (گروهى از یهودیان )، نامه‏اى به «بنى غادیا» (گروهى از یهودیان )، و بالاخر نامه‏اى به «سعید بن سفیان الرعلى»(19)

علاوه بر اینها، نامه پیامبر اسلام به « ذى خیوان همدانى» رانیز خالد بن سعید نوشته است(20) /

محمد بن سعد مى‏نویسد: « خالد، نامه‏اى از طرف پیامبر به قبیله «ثقیف» (ساکن طائف ) نوشت و در بر قرارى صلح بین مسلمانان و ثقیفیان کوشید»(21)

نقش خالد در اسلام آوردن قبیله ثقیف

نامه‏اى که ابن سعد به آن اشاره مى‏کند، در واقع عبارت از یک موافقتنامه بود که میان آنان و پیامبر اسلام(ص) منعقذ گردید. ماجراى این موافقتنامه از این قرار بود که پیامبر اسلام، طایفه ثقیف را به اسلام دعوت کرد، و آنان نپذیرفتند، پیامبر، محل آنان را به سوى مدینه ترک گفت///

«عروه بن مسعود» که یکى از سران ثقیف بود، به دنبال پیامبر حرکت کرد و پیش از آنکه حضرت به مدینه برسد، به حضور پیامبر شرفیاب شد و اسلام آورد و در خواست کرد که حضرت به او اجازه بدهد تا نزد قوم خود رفته آنان را به اسلام دعوت نماید، پیامبر چون میدانست آنان زیر بار افراد خودى نمى‏روند، فرمود: اگر بروى تو را مى‏کشند.

عرض کرد: من در نظر آنان از فرزندانشان محبوبترم! او به همین امید به میان طایفه ثقیف بر گشت، ولى همان گونه که پیامبر پیشگوئى کرده بود، او را به شهادت رسانیدند!

یک ماه از شهادت «عروه» گذشت، سران قبیله دورهم جمع شدند و به رایزنى پرداختند و به این نبیجه رسیدند که چون تمام قبایل اطراف، مسلمان شده و با پیامبر اسلام«ص» بیعت کرده‏اند، انان یاراى جنگ و مقابله با آن قبایل را ندارند، از این رو تصمیم گرفتند نمایندگانى نزد پیامبر بفرستند و با گرفتن امتیازاتى، اسلام را بپدیرند. به دنبال این تصمیم، گروهى را به عنوان نمایندگى به مدینه گسیل داشتند. نمایندگان آنان در ماه رمضان سال نهم هجرى به مدینه رسیدند، پیامبر اسلام چادرى در مسجد نصب کرد و آنان را در آن جاى داد تا بیشتر تحت تأثیر اسلام قرار بگیرند.

مذاکرات غیر مستقیم میان طرفین آغاز گردید، شخصیت مسلمانى که میان آنان و پیامبر اسلام رفت و آمد مى‏کرد و مذاکرات را ترتیب مى‏داد، «خالدبن سعید» بود. آنان به قدرى تحت تأثیر شخصیت خالد قرار گرفته بودند که هر وقت غذا براى آنان آورده مى‏شد، بدون حضور و شرکت او، دست به سوى غذا دراز نمى‏کردند.

امتیازى که آنان از پیامبر اسلام مى‏خواستند، این بود که پیامبر، بت‏هاى آنان را تا سه سال نشکند (هم خداى محمد پرستش شود و هم خداى آنان!) پیامبر نپذیرفت، سه سال را به دو سال، دوسال را به یک سال تقلیل دادند، باز هم حضرت نپذیرفت (مقصود آنان از این مهلت این بود که این کار به تدریج صورت بگیرد تا به اصطلاح احساسات زنان و افراد نادان آنان تحریک نشود!) سرانجام حتى به یک ماه هم راضى شدند اما باز حضرت موافقت نکرد.

نمایندگان ثقیف در پایان تقاضا کردند که حضرت آنان را از گزاردن نماز و شکستن بت‏ها به دست خودشان، معذور بدارد(22) حضرت فرمود: «در مورد شکستن بت‏ها این مقدار به شما ارفاق مى‏کنیم که خودتان آن‏ها را خرد نکنید، اما در مورد نماز، هرآئینى که در آن نماز نیست. خیرى در آن نمى‏باشد»(23)/

بارى موافقتنامه طرفین به خط خالدبن سعید نوشته شد و پیامبر اسلام به «ابوسفیان» و «مغیره به شعبه» مأموریت داد که به محل سکونت قبیله مزبور رفته بت‏هاى آنان را بشکنند(24)/

اقدام انقلابى‏

پیامبر اسلام، با این کار، دست به یک اقدام انقلابى زد، و با این اقدام، این درس بزرگ انقلابى را به مسلمانان آموخت که آنجا که اساس یک نظام غلط مطرح است، هرگز جاى مذاکره و سازش نیست بلکه باید با قاطعیت و بدون هیچ گونه نرمشى، آن را در هم کوبید،

اما مسائل درجه دوم و جزئى (مانند کیفیت شکستن بت‏ها) قابل مذاکره است.

در خواست نمایندگان قیف این بود که بت‏ها (و بت پرستى) که اساس تفکر و مبناى ایدئولوژى آنان را تشکیل مى‏داد، حفظ، و نماز که اصل بزرگ خداشناسى و یکتا پرستى است، نا دیده گرفته شود، و این، مساوى بود با الغاى مکتب توحید و خداشناسى. و این، چیزى نبود که براى رسول خدا قابل تحمل باشد زیرا تمام بدبختى‏ها و تیره روزى‏هاى آنان از همین تفکر غلط و انحرافى یعنى بت پرستى سرچشمه مى‏گرفت.

با چنین شناختى بود که پیامبر اسلام از آغاز دعوت، هیچ گونه نرمشى در برابر بت، و بت پرستى از خودنشان نداد، بلکه از اول، با قاطعیت به جنگ نظام غلط بت پرستى رفت، و وقتى که بت پرستان از طریق عمویش «ابوطالب» پیشنهاد کردند که هر قدر مال و ثروت مى‏خواهد، در اختیار او بگذارند و اگر طالب ریاست است، ریاست قبایل مکه را به او واگذار کنند تا او دست از دعوت خود و مبارزه با بت پرستى بردارد، حضرت فرمود: «اگر خورشید را در دست راست، و ماه را رد دست چپ من قرار بدهید، هرگز دست از این کار بر نمى‏دارم»!

مأموریت در یمن

چنانکه قبلا اشاره کردیم، خالدبن سعید از طرف پیامبر اسلام مأمور جمع‏آورى زکات در یمن بود(25) اما این مأموریت بى مقدمه نبود، بلکه حوادث و مقدماتى موجبات این مأموریت را فراهم ساخت که ذیلا از نظر خواندگان محترم مى‏گذرد:

اندکى پیش از ظهور اسلام، میان دو قبیله یمنى «مراد» و «همدان»(26) جنگى رخ داد که طى آن قبیله «همدان» ضربات سختى بر قبیله مراد وارد ساخت و چون این جنگ در نقطه‏اى بنام «رزم» اتفاق افتاد، بنام جنگ «رزم» معروف گردید.

در سال دهم هجرى، هیئت نمایندگى قبیله «مراد»، همراه «فروه بن مسیک» که از سران این قبیله بود، در مدینه به حضور پیامبر اسلام رسیدند.

پیامبر از او پرسید: آیا از شکست قوم خود در جنگ «رزم» ناراحت هستى؟

عرض کرد: کیست که به وضع قوم من گرفتار شود و ناراحت نگردد؟

پیامبر فرمود: این کار، جز مایه افزایش خیر سعادت قوم شما در اسلام نیست آنگاه حضرت او را رئیس سه قبیله یمنى «مراد»، «زبید»(27) و «مذحج»(28) قرار داد و خالد بن سعید را همراه او به عنوان ناظر و مأمور جمع آورى زکات، به یمن اعزام فرمود. خالد تا هنگام رحلت پیامبر در این سمت باقى بود(29) /

هنگامى که خالد عازم حرکت به سوى یمن بود، پیامبر اسلام فرمود:

«به هر گروهى از مردم عرب که رسیدى و صداى أذان شیندى متعرض آنان مشو، ولى هرجا که صداى اذان نشنیدى، آنان را به اسلام دعوت کن»(30)

پاسدارى از وحدت اسلامى

پس از روى کار آمدن ابوبکر، هنوز آثار رقابت بر سر تصاحب خلافت که در «سقیفه»، میان مهاجران و انصار به اوج رسیده بود، باقى بود، و در محافلى که در گوشه و کنار تشکیل مى‏شد، دنباله این گفتگوها مطرح مى‏شد.

در آن روزها «عمرو بن العاص» که عنصرى فتنه‏انگیز و خطر ناک بود، از سفرى که به خارج مدینه رفته بود، بازگشت و به محفلى که در آن، گروهى از انصار و تنى چند از مهاجران شرکت داشتند، رفت در این محفل، باز سخن از موضوع سقیفه و کاندیدائى «سعد بن عباده» (نامزد انصار براى خلافت) به میان آمد. در این هنگام عمر عاص (که از مهاجران بود) سخنان تند و تحریک‏آمیزى نسبت به انصار گفت.

این سخنان به گوش انصار رسید و موجب خشم و ناراحتى آنان گردید و آنان شاعر خود را بنام «نعمان بن عجلان» جهت پاسخگوئى نزد عمرو عاص فرستادند)، نعمان سخنان تندى به عمر و عاص گفت و سوابق ننگین او را در جاهلیت یاد آورى کرد.

این سخنان به اطلاع قریش رسید و بسیارى از آنان از سخنان نعمان ناراحت شدند، و این، همزمان بود با بازگشت «خالد بن سعید» از یمن. خالد که این گونه نفاق افکنى‏ها را خطر بزرگى براى اسلام ووحدت اسلامى مى‏دانست، در صدد دلجوئى از انصار بر آمد و خطاب به قریش، چنین گفت:

«اى گروه قریش! عمروبن عاص هنگامى اسلام آورد که چاره‏اى جز آن نداشت، او که در اثر ترس، اظهار اسلام کرده است، وقتى نتوانست عملا به اسلام لطمه بزند، بازبان لطمه مى‏زند و لطمه او ایجاد اختلاف و جدائى میان مهاجران و انصار است/

به خدا سوگند ما، نه به خاطر دین با آنان جنگیدیم و نه به خاطر دنیا، آنان خون خود را در راه خدا و براى ما نثار کردند، ولى ماخون خود را در راه خدا و براى آنان نثار نکردیم، آنان خانه‏ها و اموال خود را با ما تقسیم کردند ولى ما با آنان چنین نکردیم، آنان در تحمل فقر، نسبت به ما ایثار کردند ولى ما در موقع بى نیازى، آنان را محروم کردیم. پیامبر اسلام رعایت احترام آنان را توصیه فرموده و به آنان از جفا کارى قدرتهاى ستمگر آینده دلدارى داده است(31)، به خدا پناه مى‏برم که من و شما، وصیت پیامبر را زیر پا بگذاریم و قدرت جفاکار باشیم»(32)

در کنار على(ع)

خالد از علاقه‏مندان صمیمى خاندان پیامبر بود و از همان دوران حیات پیامبر، نسبت به امیر مؤمنان(ع) و شایستگى او اعتقاد داشت او به قدرى نسبت به على(ع) علاقه داشت که حتى در گفتگوها، با نهایت ادب و احترام، با آن حضرت سخن مى‏گفت. بهترین گواه این معنى حادثه زیر است:

پس از بازگشت پیامبر اسلام از جنگ تبوک «عمر بن معد یکرب» که از سران «بنى زبید» بود، به حضور پیامبر شرفیاب شد وطبق دعوت آن حضرت، اسلام را پذیرفت.

عمرو، پس از گزینش اسلام، شخصى بنام «ابى بن عثعث» را گرفته نزد پیامبر آورد و اظهار داشت که این شخص، قاتل پدر من است و از پیامبر در خواست اجراى قصاص در مورد آن شخص کرد، پیامبر فرمود: اسلام آنچه را که در جاهلیت بوده، ملغى نموده است (هر خونى که در جاهلیت ریخته شده، در اسلام قابل تعقیب نیست) عمرو از این پاسخ ناراحت شدو مرتد گشت و سربه شورش و طغیان برداشت پیامبر اسلام(ص) على(ع) را در رأس گروهى از مهاجران، به سرزمین بنى زبید فرستاد تا غائله عمرو را فرونشاند، على(ع) نیروهاى تحت فرماندهى خود را حرکت داد و «خالد بن سعید» را فرمانده طلیعه سپاه قرار داد.

هنگامى که دو سپاه رویاروى هم قرار گرفتند، عمرو، مبارز خواست، امیر مؤمنان(ع) به پا خاست که به میدان برود، خالد بن سعید از جا حرکت کرد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، اجازه بده من به جنگ او بروم!

على(ع) فرمود: اگر خود را موظف به اطاعت از من مى‏دانى حرکت نکن، خالد پذیرفت، آنگاه على گام در میدان نهاد و چنان فریادى کشید که عمرو از وحشت پا به فرار گذاشت...و سر انجام پس از شکست در جنگ، مجدداً مسلمان شد...(33)

در هر حال طرز سخن گفتن خالد با امیر مؤمنان(ع) در این جا، نشانه ارادت خاص وى نسبت به آن حضرت است.

بارى با این سوابق، پیدا بود که پس از رحلت پیامبر اسلام(ص)، تا على هست، هرگز خالد با شخص دیگرى بیعت نمى‏کند و در این زمینه تن به هیچ سازش و معامله‏اى در نمى‏دهد/

اعتراض به خلافت ابوبکر

پس از رحلت پیامبر اسلام(ص) گردانند گان ثقیفه، با نقشه سریع و حساب شده‏اى، زمام امور را در دست

گرفته! ابوبکر را به عنوان خلیفه و جانشین پیامبر، برمسند حکومت نشاندند!

در این هنگام خالد و دو برادرش هیچ کدام در مدینه نبودند،«خالد فرماندار«یمن»، «ابان» فرماندار«بحرین» و «عمرو» فرماندار «تیمأ» و «خیبر» بود، و بر اساس شایستگى که داشتند از طرف پیامبر اسلام به این سمت منصوب شده بودند/

پس از شنیدن خبر رحلت پیامبر اسلام، هر سه نفر بدون آنکه از مرکز احضار شده باشند، از سمت خود استعفا کرده به مدینه باز گشتند، ابوبکر گفت:«چرا برگشتید؟ کسى شایسته تر از فرمانداران پیامبر نیست، باید به حوزه مأموریت خود بر گردید»

آنان گفتند: ما، پس از در گذشت پیامبر، هرگز از طرف کسى مقام فرماندارى را نمى‏پذیریم! (34) و بدین ترتیب اعلام کردند که خلافت ابوبکر را به رسمیت نمى‏شناسند/

آنان وارسته تر از آن بودند که مقامى را بخاطر منافع مادى بپذیرند، و اگر جانب پیامبر(ص) این مسئولیت را پذیرفته بودند، براى خدمت به جامعه، و اداى دین اخلاقى و دینى بود و وقتى دیدند که کسى بر مسند پیامبر تکیه زده که فاقد شایستگى چنین مقام برزگى است، نمایندگى از طرف او را با صراحت رد کردند/

خالد عقیده داشت که پس از پیامبر، تنها یک نفر است که شایستگى زمامدارى جامعه اسلامى را به بهترین وجهى دار است و تنها او مى‏تواند برنامه‏هاى پیامبر را پیاده کند، و او کسى جز امیر مؤمنان على(ع) نیست/

از این رو دست بیعت به سوى ابوبکر دراز نکرد و چشم امید به بنى هشام دوخت تا آنان به هر طرف متمایل شوند، از آنان پیروى کند. او و برادرش «ابان» به در خانه بنى هاشم آمده مى‏گفتند:«شما درختان بلند و برومند باغ رسالت هستید، از شاخسار درختان این باغ، میوه‏هاى پاک و پاکیزه آویزان است، ما از شما پیروى مى‏کنیم و شما هر کس را مقدم بدارید، ما مطیع او مى‏باشیم»(35)/

ابوبکر و دار و دسته او گمان مى‏کردند گذشت زمان به نفع آنان تمام شده و از فرداى روز سقیفه، کم کم گذشته‏ها فراموش خواهد شد و مردم پیرامون مسأله خلافت، کمتر بحث خواهند کرد، ولى حوادث آینده نشان داد که نه تنها این مسئله فراموش نشد، بلکه هر چه زمان پیش رفت، موج اعتراض بیشتر، و ماهیت توطئه گران سقیفه آشکارتر شد/

در همان روزهاى اول حکومت ابوبکر، دوازده نفر از یاران پیامبر اسلام(ص) تصمیم گرفتند متفقا نزد وى رفته او را استیضاح نمایند(36)/

به دنبال این تصمیم، روز جمعه هنگامى که ابوبکر در مسجد پیامبر (ص) بر فراز منبر نشسته بود، این عده وارد شدند و در اطراف منبر حلقه زدند، و آنگاه یکى یکى بپاخاسته طى سخنرانى‏هاى مستدل و مهیجى به ابوبکر اعتراض نموده خلافت او را غیر قانونى اعلام کردند و از او خواستند از خلافت، کناره‏گیرى نموده آن را به على (ع) واگذار کند/

نخستین کسى که از این عده سخن آغاز کرد، «خالد بن سعید» بود او در برابر جمعیت به پا خاست و چنین گفت:

«ابوبکر! از نافرمانى خدا بترس، تو خود مى‏دانى که در روز شکست «بنى قریظه» هنگامى که خداوند فتح و پیروزى را نصیب پیامبر کرد و على بن ابى طالب، گروهى از سلحشوران و بزرگان آنان را کشت، و هنگامى که ما، پیامبر را در میان گرفته بودیم، آن حضرت به مهاجران و انصار خطاب کرده فرمود: من وصیتى به شما مى‏کنم که باید آن را اجرا کنید و موضوعى را به شما توصیه مى‏کنم که باید آن را رعایت نمائید، و آن این است که: پس از من زمامدار شما على - بن ابى طالب است، او جانشین من در میان شما است، و این، دستورى است که پروردگارم به من داده است، آگاه باشید که اگر وصیت مرا درباره على (ع) اجرا ننمائید، و اگر او را یارى و پشتیبانى نکنید، در احکام دین شما اختلاف رخ داده، دینتان دستخوش تزلزل و سستى گشته، زمام امور شما به دست بدترین افراد خواهد افتاد/

آگاه باشید که تنها خالدان من، وارثان رسالت من هستند، و به هدایت امتم بعد از من آگاه مى‏باشند. پروردگارا از امت من هر کس از آنان پیروى نموده وصیت مرا درباره آنان رعایت کند، او را روز رستاخیز با من محشور بگردان و از نعمت همراهى با من، بهره‏اى براى او قرار بده تا در پرتو آن، به نور آخرت دسترسى پیدا کند، ولى هر کس که درباره خاندان و جانشینان من بد رفتارى کند، او را از ورود به بهشت پهناور، محروم بگردان»

در این هنگام که سخنان کوبنده و گیراى خالد، ابوبکر را مبهوت و در جاى خود میخکوب ساخته بود، عمر که کارگردان معرکه بود، به میان سخنان خالد دویده گفت:» خالد! ساکت باش، تو نه اهل مشورت هستى و نه کسى از رأى تو پیروى مى‏کند»

خالد پاسخ داد: تو ساکت باش که از زبان دیگرى سخن مى‏گوئى (این مطالب به تو دیکته شده است). قریش مى‏دانند که تو در میان آنان از همه پست‏تر، از همه بى ارزشتر و بى مقدارتر و گمنامتر، و به خدا و پیامبر از همه نیازمندترى. تو در جنگ‏ها ترسو، و در بذل مال لئیمى. نه در میان قریش داراى افتخارى، و نه در جنگ‏ها داراى سابقه درخشانى!(37)

سخنان خالد و همفکران او چنان خلیفه محکوم ساخت که از هر گونه پاسخ، عاجز ماند و گفت: من به زمامدارى شما بر گزیده شده‏ام ولى بهتر از شما نیستم، مرا واگذارید! مرا واگذارید!(38)/

عمر از این عکس العمل عاجزانه وى سخت خشمگین شد و گفت: بیا - پائین! اگر توانائى پاسخگوئى به اعتراض‏هاى قریش را نداشتى، چرا بر این مسند تکیه زدى؟ به خدا سوگند کم مانده است که تو را به کنار نموده «سالم»، برده آزاد شده «ابو حذیفه» را به جاى تو منصوب کنم!! ابوبکر با خفت از منبر پائین آمد، دست وى را گرفت و به منزل برد، ابوبکر و دار و دسته او، سه روز قدم در مسجد نگذاشتند، روز چهارم زیر برق شمشیر «خالد بن ولید» و «معاذ بن جبل» از خانه بیرون آمدند و همراه چهارهزار مرد مسلح وارد مسجد شدند، عمر، رو به یاران على (ع) کرد و گفت: به خدا سوگند اگر یک نفر از شماها سخنان گذشته را تکرار کند، سر او را از تن جدا مى‏کنم!

در این هنگام «خالد بن سعید» از جا برخاست و گفت: آیا با شمشیرهاى خود، ما را تهدید مى‏کنید یا با تعداد جمعیتتان؟ به خدا شمشیرهاى ما، تیزتر است، و اگر از نظر تعداد کمتریم، از نظر نیرو بیشتریم زیرا حجت خدا على (علیه السلام) با ماست. اگر پیروى از خدا و رسول او، و امام و پیشوایم بر من لازم نبود، شمشیر مى‏کشیدم و در راه خدا با شما مبارزه مى‏کردم!

در این هنگام امیر مؤمنان که شاهد سخنان پر شور و حماسه آفرین خالد بود، فرمود: خالد! بنشین، خداوند به تو پاداش نیک دهد(39)

خشم گردانندگان خلافت !

چنانکه اشاره شد، خالد، پیونداستوارى بابنى هاشم داشت و تا زمانى که آنان از بیعت با ابوبکر خودارى و رزیدند، خالد نیز بیعت نکرد، و به همین جهت مورد خشم خلیفه و دارو دسته وى قرار گرفت/

«ابن ابى الحدید» مى‏نویسد:

خالد بن سعید از طرف پیامبر اسلام«ص» فرماندار یمن بود، وى پس از رحلت پیامبر اسلام«ص» وارد مدینه شد و دید مردم با ابوبکر بیعت کرده‏اند، او مدتى از بیعت خود دارى ورزید و نزد بنى هاشم رفت و به آنان چنین گفت:

برون و درون اسلام، شما هستید، قلب اسلام و خاندان رسالت، شما هستید، اگر شما راضى باشید، مانیز راضى هستیم، و اگر خشمگین باشید، ما نیز خشگین خواهیم بود. حال بگوئید ببینم آیا با این مرد (ابوبکر) بیعت کرده‏اید؟ گفتند: بلى. گفت آیا با میل و رضاى خود؟ گفتند: بلى(40)

گفت: پس من هم با رضایت شما راضى شده و بیعت مى‏کنم، آنگاه افزود: «اى بنى هاشم! به خدا سوگند، شما درختان بلند و برومند باغ رسالت هستید، از شاخسار درختان این باغ، میوه‏هاى پاک و پاکیزه آویزانست» و سپس با ابوبکر بیعت کرد/

گفتگوى خالد با بنى هاشم، به گوش ابوبکر رسید، ابوبکر ناراحت نشد، اما سخنان خالد، براى عمر گران آمد، از این رو هنگامى که ابوبکر او را به فرماندهى سپاهى که به سوى شام اعزام مى‏کرد، منصوب نمود(41) به ابوبکر گفت: آیا کسى را به فرماندهى سپاه منصوب مى‏کنى که از بیعت با تو خوددارى مى‏کرد و با بنى هاشم چنین و چنان مى‏گفت و پول‏ها و غلامان و زره‏هاى جنگى و نیزه هائى از یمن براى خود آورده بود؟!، من صلاح نمى‏دانم او را به این سمت منصوب کنى و از مخالفت او اطمینان ندارم.

ابوبکر بر اثر اصرار عمر: او را برکنار کرد و «ابوعبیده بن جراح»، «یزید بن ابى سفیان» و «شر حبیل بن حسنه» را به عنوان اعضاى شوارى فرماندهى سپاه، منصوب کرد(42)

چنانکه ملاحظه مى‏شود، در این جا عمر، جرم اصلى خالد را که همان جانبدارى از امیر مؤمنان(ع) بود، صاف و پوست کنده بیان کرده است، ولى براى اینکه به انتقا مجوئى خود جنبه حق به جانبى بدهد، ضمن سخنان خود، خالد را متهم به سؤ استفاده مالى کرده است، او ادعا نموده که خالد، اموالى از یمن براى خود اورده بوده است!

در صورتى که اگر این ادعا صحت داشت، لازم بود، به محض ورود او به مدینه، مطرح شود، نه پس از انتصاب او به فرماندهى سپاه و در رابطه با موضوع خلافت!. این معنى نشان مى‏دهد که هدف، صرفاً متهم ساختن او بوده است تا مجوزى براى بر کنارى وى فراهم شود و گرنه موضوع سؤ استفاده مالى از ریشه بى اساس بوده است.

اگر خالد بن سعید از اموال عمومى به نفع خود استفاده کرده بود، چرا ابوبکر اصرار داشت که او به حوزه مأموریت خود بر گردد، و چرا مى‏گفت: کسى از فرمانداران پیامبر بهتر نیست؟!

آیا این تناقض گوئى‏ها، ما هیت قضایا را روشن نمى‏سازد؟!

در این جا بد نیست گوشه‏اى از تصفیه حساب شخصى عمر با خالد را از زبان دختر او بشنویم:

«محمد بن سعد» در کتاب خود، از قول دختر خالد بن سعید چنین نقل مى‏کند:

«پدرم پس از ماجراى سقیفه و خلافت ابوبکر، از یمن به مدینه بازگشت و به على(ع) گفت: چرا اجازه دادید ابوبکر برمسند خلافت تکیه بزند؟ و چون بنى هاشم با ابوبکر بیعت نکرده بودند، او نیز تا سه ماه بیعت نکرد(43) تا آنکه روزى (پس از بیعت بنى هاشم) ابوبکر او را بر در خانه وى ملاقات کرد، خالد اظهار تمایل به بیعت نمود و ابوبکر نیز از این موضوع استقبال کرد وهنگامى که ابوبکر بر فراز منبر بود، با او بیعت نمود.

پس از این جریان، روزى ابوبکر سپاهى را به شام اعزام مى‏کرد، فرماندهى سپاه را به خالد محول نمود و پرچم فرماندهى را شخصاً در منزل وى، به دست او سپرد. عمر که مخالفت او را با خلافت ابوبکر فراموش نکرده بود، به ابوبکر اعتراض کرد که: آیا کسى را به فرماندهى سپاه منصوب مى‏کنى که چند وقت پیش در باره خلافت تو، چنین و چنان مى‏گفت؟!

عمر به قدرى اصرار کرد که سرانجام ابوبکر، «ابوارواى دوسى» را به منزل خالد فرستاد، وى به خالد گفت: خلیفه پیامبر مى‏گوید: پرچم ما را پس بده!، خالد پرچم را آورد و پس داد و به ابوبکر چنین پیامبر فرستاد:

«به خدا سوگند نه منصبى که دادید، ما را خوشحال کرد و نه اکنون که بر کنار گردید، ناراحتمان ساخت»!

دختر خالد مى‏گوید: ابوبکر به منزل پدرم آمده از او عذر خواهى مى‏کرد (که من تقصیر ندارم! و این کار، روى اصرار عمر صورت گرفت!) و تأکید مى‏نمود که در این زمینه چیزى به عمر نگوید!(44)

ظاهر سازى

ابوبکر که خالد بن سعید را به جرم طرفدارى از امیر مؤمنان(ع) از فرماندهى سپاه بر کنار کرده بود، مى‏خواست با یک ظاهر سازى پوششى روى اقدام خود بکشد، و به خیال خود، از وى تجدید حیثیت نماید! و به این منظور به «شرحبیل» (یکى از فرماندهان جدید) توصیه کرد که احترام خالد را حفظ کند!

«محمد بن سعد» در این زمینه چنین مى‏نویسد:

«هنگامى که ابوبکر، خالد را بر کنار کرد، به «شرحبیل» (یکى از فرماندهان سه گانه) توصیه کرد که مقام و موقیعیت خالد را بشناسد و آنچنان نسبت به او احترام کند که اگر فرمانده لشکر بود لازم بود چنان احترامى را رعایت نماید.

ابوبکر اضافه کرد: مى‏دانى که او در اسلام داراى چه ارزشى است، او نماینده پیامبر اسلام در یمن بود و تا موقع رحلت پیامبر، در این سمت باقى بود، من اگر چه اورا از مقام فرماندهى بر کنار نمودم و شاید این کار به نفع او بود، ولى از او پرسیدم: چه کسى را شایسته تصدى این مسؤلیت مى‏داند، او تو را معرفى کرد و تو را بر پسر عموى خویش ترجیح داد، او سومین نفر است که پس از «ابوعبیده بن جراح» و «معاذ بن جبل» باید موردمشاوره قرار گیرد، این سه نفر، خیر خواه و صلاح اندیشند. نباید خود سرانه کارى انجام بدهى ونیاید اخبار و گزارش‏ها را از آنان مخفى نگهدارى»(45)

در اینجا باید از خلیفه پرسید که اگر راستى خالد داراى چنین ارزشى بود، پس چرا او را از این مقام بر کنار نمود وبا وجودارجحیت او، دیگران را بر او ترجیح داد؟! و اگر داراى چنین ارزشى نبود: پس چرا احترام او را توصیه مى‏کرد؟ آیا جز این است که خالدبن سعید قربانى طرفدارى از امیر مؤمنان شده بود؟!

یک تهمت بى اساس!

تاریخ نویسان رسمى یا مغرض، که تاریخ را به نفع قدرت‏هاى وقت، یا طبق اغراض و مقاصد انحرافى خود نوشته‏اند، همواره تاریخ را تحریف کرده و چهره‏هاى درخشان رجال مبارز و مخالف قدرت و قت را وارونه نشان داده‏اند. یکى از این نوع مورخان، «محمدبن جریر طبرى» است. او دروغ‏هاى فراوانى در کتاب تاریخ خود آورده است که یکى از آن‏ها مطلبى است که وى از قول دروغپرداز و حدیث ساز بزرگ تاریخ اسلام یعنى «سیف بن عمر» در باره خوددارى خالد از بیعت با ابوبکر، و بر کنارى وى از سمت فرماندهى سپاه نقل کرده و طى آن چهره خالد را وارونه جلوه داده است، سیف مى‏گوید: «خالد بن سعید در زمان حیات پیامبر اسلام، دریمن بود، پس از یک ماه از وفات پیامبر، در حالى که لباس ابریشمى به تن داشت، از یمن باز گشت، عمر او را دید و فریاد کرد که لباس او را پاره کنید آیا او لباس حریر مى‏پوشد در حالى که مردان ما، در حال صلح هرگز لباس حریر نمى‏پوشند (چه رسد به زمان جنگ؟!) به فرمان عمر مردم لباس خالد را پاره کردند.

سپس خالد روبه على کرد و گفت: آیا شما را (در امر خلافت) مغلوب کردند؟ على گفت: آیا غلبه است یا خلافت؟ خالد گفت: گمان نمى‏کنم شایسته‏تر از شما، کسى این منصب را به عهده گرفته باشد عمر این جمله را شنید و گفت: خدا دهان تو را بشکند، دروغ مى‏گوئى و جز خود را ضرر نمى‏زنى. آنگاه عمر این گفتگو را به اطلاع ابوبکر رسانید و ابو بکر او را از مقام فرماندهى عزل کرد»(46)(47).

«سیف بن عمر» در این داستان، براى کوچک کردن خالد، دو دروغ گفته است: یکى این است که گویا او لباس ابریشمى به تن داشته و خشم عمر را معلول آن معرفى کرده است، در صورتى که بعید است شخصیتى مانند خالد که نماینده پیامبر بود، چنین کارى بکند و یا حکم آن را نداند.

دوم: صحه گذاشتن امیر مؤمنان على(ع) بر خلاف غیر قانونى ابوبکر (با تعبیر آیا غلبه است یا خلافت) است که دروغ بودن آن واضح است و خطبه‏ها و سخنان امیر مؤمنان در باب خلافت، گواه آن مى‏باشد.

شهادت سرخ

خالد بن سعید از شخصیت هائى بود که در خانه نشستن و بى احساس تعهد، آرمیدن راروا نمى‏دانند، خالد همواره براى پیشرفت اسلام در تلاش و فعالیت بود و در انجام دادن هر گونه خدمت مقدور، کوچکترین فرصتى را از دست نمى‏داد. او گرچه از دستگاه خلافت ناراضى بود و آن را نامشروع مى‏دانست، اما انجا که سرنوشت اسلام و مسلمانان و محافظت از مرزهاى کشور اسلامى به میان مى‏آمد، با جان و دل، گام در میدان فداکارى و جانبازى مى‏نهاد، به همین جهت، در زمان خلافت «ابوبکر»، چند مأموریت نظامى انجام داد(48) و نیزدر اواخر سال 13 هجرى (در زمان خلافت عمر) که جنگى با رومیان در شام پیش آمد، به جبهه جنگ شتافت و از شهادت سرخ استقبال کرد و در محرم سال 14 هجرى در منطقه «مرج‏الصفر»(49) به درجه شهادت نایل آمد.

در بامداد عروسى

در جریان فتح «اجنادین» که پیش از جنگ «مرج‏الصفر» رخ داد، «عکرمه بنى ابى جهل» کشته شد و همسرش که همراه وى بود به شرکت در اردوى اسلام ادامه داد، پس از سپرى شدن عده وى، خالد با او که «ام حکیم» نام داشت، ازدواج کرد. «ام‏حکیم» مایل بود که عروس محول به پس از خاتمه جنگ شود ولى او مى‏گفت:

به من الهام شده است که در این جنگ کشته خواهم شد، از این رو در همان اردوگاه جنگى، عروسى را ترتیب دادند، فرداى شب عروسى، نیروهاى رومیان آماده حمله شدند، خالد دومین نفرى بود که از سپاه اسلام قدم به میدان جنگ گذاشت و در این پیکار به درجه شهادت رسید(50) کشته شدن شوهر براى «ام حکیم» چنان تلخ و اندوهبار بود که بى اختیار عمود خیمه‏اى را که خالد شب را در آن صبح کرده بود، کشید و به دشمن حمله کرد و هفت تن از رومیان را با آن به قتل رسانید(51)

درود به روان پاک خالد و همرزمان او، درود به همه شهیدان راه خدا و جانبازان راه اسلام!


1- کان شدیداً على المسلمین و کان اعز من بمکه (اسد الغابه ج 2 ص 83 - الاصابه ج 1 ص 402 - حیاه الصحابه ج 1 ص 94).
2- ابى کبشه نام یکى از اجداد پیامبر اسلام است و مقصود «سعید» از پسرابى کبشه، پیامبر بزرگ اسلام بوده است.
3- انساب الاشراف ج 4 ص 124/
4- اسد الغابه ج 2 ص 84 - الاصابه ج 1 ص 406 - الاستیعاب ج 1 ص 402 - حیاه الصحابه ج 1 ص 94
در اینجا تذکر یک نکته لازم است و ان این است که «ابن ابى الحدید» در شرح نهج البلاغه (ج 17 ص 283) به نقل از وافدى مى‏نویسد:
«روز فتح مکه، پیامبر اسلام به «بلال» دستور داد بالاى بام کعبه رفته اذان بگوید، بلال رفت واذان گفت، وقتى که به جمله «اشهدان محمداً رسول الله» رسید، تا آنجا که حنجره‏اش یارى مى‏کرد، آن را با صداى بلند و رسا گفت. (این وضع بربت پرستان گران آمد و هر کدام اظهاراتى کردند).
«جویریه» دختر «ابوجهل» به بلال گفت: براستى به شهرت رسیده‏اى، اگر نماز مى‏خواهید، مى‏خوانیم، اما کسى را که دوستان خود را کشته، هرگز دوست نمى‏داریم///
«خالدبن سعید» گفت: «خدارا شکر که پدرم مرد و چنین روزى را ندید»! با توجه به اینکه خالد به علت مخالفت پدرش با اسلام، مرگ او را آرزو مى‏کرد، و با توجه به سابقه درخشان خالد در اسلام، و مقاومت وسر سختى او در برابر پدربت پرست خود( که در صفحات اینده مشروحاً خواهیم گفت) با ور کردنى نیست که او روز فتح مکه اظهار خوشحالى کند که پدرش زودتر مرده و پیروزى مسلمانان را ندیده است!
اگر خالد آن روز سخنى گفته باشد، طبعاً گفته است: «کاش پدرم تا امروز زنده بود و پیروزى درخشان اسلام، و شکست و ذلت بت پرستان را مى‏دید»!.
5- عبد مناف، جد سوم پیامبر اسلام، و جد چهارم سعید بن عاص بوده است.
6- انساب الاشراف ج 4 ص 124.
7- طبقات ابن سعد ج 4 ص 95 - 96 «اسد الغابه ج 2 ص 82 - الاسبیعاب ج 1 ص 398/
طبق بعضى از منابع تاریخى، او پنجمین نفر بود که به اسلام گروید (طبرى ج 3 ص 1168 - الکامل فى التاریخ ج 2 ص 60 قاموس الرجال ج 3 ص 479 به نقل از انساب قریش مصعب زبیرى) و به نقل برخى دیگر از مورخان، او چهارمین یا پنجمین نفرى بود که اسلام را پذیرفت (الاصابه ج 1 ص 406 - الکامل فى التاریخ ج 2 ص 60).
8- انه نجیب بنى امیه و انه من السابقین فى الاسلام (سفینه البحار ج 1 ص 405 - تنقیح المقال ج 1 ص 391).
9- در پاورقى سیره ابن هشام (ج 1 ص 175) رؤیاى دیگرى از خالد بدین گونه نقل شده است:
«خالد اندکى پیش از بعثت پیامبر اسلام(ص)، در خواب دید نورى از چاه زمزم درخشید و جهان را روشن ساخت به طورى که او در پرتو آن، دانه‏هاى خرما را در نخل‏هاى مدینه مشاهده کرد!. او خواب خود را براى برادرش «عمرو بن سعید» تعریف کرد، عمرو گفت: این چاه، متعلق به عبدالمطلب است، و این نور، از این خاندان خواهد بود. این رؤیا باعث اسلام آوردن خالد شد»
رؤیاى مشابهى نیز در کتاب طبقات ابن سعد (ج 1 ص 166) نقل شده است که در اصل، با آنچه ابن هشام نقل کرده مشترک است. البته این رؤیا منافاتى با رؤیائى که در متن نقل شده، ندارد زیرا ممکن است هر دو اتفاق افتاده باشد.
گرچه از موضوع بحث اصلى خارج است، اما یاد آورى این نکته بى فایده نیست که: این نوع رؤیاهاى «واقع نما» که حوادث را پیش از وقوع، درفضاى ذهن ترسیم مى‏کند، گواه روشن بر مادى نبودن روح و روان انسان است زیرا اگر درک و شعور انسان، مادى بود، فقط مى‏توانست با پدیده‏هاى موجود در خارج تماس بر قرار نموده از ان‏ها عکسبردارى نماید، نه حادثه‏اى که هنوز رخ نداده و جامه عمل نپوشیده است.
این نوع رؤیاها مى‏تواند ضربت شکننده‏اى بر «فرویدیسم» وارد سازد که تمام رؤیاها را تعبیر گر ضمیر مخفى و وجدان نا آگاه مى‏داند، در صورتى که تنها یک قسم از رؤیاها بیانگر ضمیر مخفى است نه همه رؤیاها. تفصیل این مطلب را در کتاب «اصالت روح» یا کتاب «راز بزرگ رسالت» مطالعه فرمائید.
10- فرزندان دیگر او نیز بعدها مسلمان شدند.
11- الطبقات الکبرى: محمد بن سعد ج 4 ص 94 - اسدالغابه ج 2 ص 82 - الاستیعاب ج 1 ص 402 - البدایه و النهایه ج 3 ص 32 - حیاه الصحابه ج 1 ص 91 - 93 - انساب الاشراف ج 4 ص 125. این جریان به طور خلاصه در کتاب‏هاى زیر نقل شده است:
الاصابه ج 1 ص 406 - الدرجات الرفیعه ص 392. ابن سعد مطابق نقلى دیگر مى‏گوید:
پدر خالد: پس از این گفتگوها، او را زندانى کرد، و آب و غذا به او نداد به طورى که در هواى گرم مکه، سه شبانه روز تشنه ماند!
و در یک فرصت مناسب از زندان فرار کرد و در اطراف مکه پنهان شد و - چنانکه در این کتاب خواهد آمد - همراه دیگر یاران پیامبر، به حبشه هجرت نمود (الطبقات الکبرى ج 4 ص 95).
12- انساب الاشراف ج 4 ص 125.
13- طبقات ابن سعید ج 4 ص 96 - این مطلب را«ابن عبدالبر» در کتاب «الاستیعاب» (ج 1 ص 399) و نیز«ابن اثیر» در اسدالغابه (ج 2 ص 83) نقل نموده و جنگ حنین را جز جنگ هائى که خالد در آن‏ها شرکت داسته بر شمرده‏اند.این مطلب به طور خلاصه در کتاب «الدرجات الرفیعه» صفحه 392 و کتاب«ألاصابه» (ج 1 ص 406) هم نقل شده است/
14- طبق نقل گذشته، مهاجران حبشه در سال هفتم هجرى و پس از جنگ خیبر باز گشتند، نه پس از جنگ بدر و در سال دوم هجرى.علاوه بر اینکه باز گشت مهاجران پس از جنگ خیبر ( در سال هفتم هجرى) در منابع دیگرى نیز نقل شده (مانند:البدایه و النهایه ج 4 ص 205 و 206 ضمن حوادث سال هفتم هجرى، و تاریخ طبرى ج 3 ص 1168) قرائنى در دست است که گواهى مى‏دهد براینکه روایت سال هفتم هجرى درست است از آن جمله طبرى مى نویسد:نزویج «ام حبیبه» به پیامبر، در حبشه (که توسط خالد بن سعید صورت گرفت و تفصیل آن به دنبال همین بحث خواهد آمد) در سال هفتم هجرى بوده است (طبرى ج 13 ص 2447) ناگفته پیداست که اگر مهاجران حبشه بلافاصله بعد از جنگ بدر (در سال دوم هجرى) بر گشته باشند، امکان ندارد که خالد در سال هفتم هجرى در حبشه بوده باشد/
15- طبقات ابن سعد ج 4 ص 99 - حیاه الصحابه ج 1 ص 530/
16- با بررسى علل ازدواج پیامبر بازنان متعدد، روشن مى‏گردد که بسیارى از آنها علت مشابه با مورد بحث داشته‏اند/
17- داستان تزویج ام حبیبه، با تلفیق از مدارک زیر، تنظیم و نگارش یافت: حیاه الصحابه ج 3 ص 313 - سفینه البحار ج 1 ص 204 (ماده حبب ) تاریخ طبرى ج 3 ص 1570 و ج 4 ص 1772 - البدایه و النهایه ج 4 ص 143 - طبقات این سعد ج 8 ص 97 - سیره ابن هشام ج 1 ص 238.
18- تاریخ طبرى ج 4 ص 1782 و ج 8 ص 836 - الکامل فى التاریخ ج 2 ص 313.
19- طبقات ابن سعد ج 4 ص 96.
20- متن این نامه در طبقات ابن سعد (ج 1) به ترتیب در صفحات: 265 - 270 - 273 - 274 - 279 - 285 و نیز ج 6 ص 29 نقل شده است.
21- مدرک گذشته ج 4 ص 96.
22- معمولا پیامبر اسلام، قبایلى را که اسلام مى‏آوردند، مأمور مى‏کرد تابت‏هاى خود رابه دست خود خرد کنند تابى پایگى بت پرستى و بى اثرى بت براى آنان بهتر روشن گردد.
23- اما کسر اصنا مکم فسنعفیکم، و اما الصلوه فلا خیر فى دین، لاصلوه فیه.
24- الکامل فى التاریخ ج 2 ص 284 - حیاه الصحابه ج 1 ص 272 - 274 - البدایه و النهایه ج 5 ص 29 - تاریخ طبرى ج 4 ص 1690.
25- کامل ابن اثیر ج 2 ص 336 - طبقات ابن سعد ج 4 ص 296.
26- با سکون میم بر وزن افغان.
27- بر وزن حسین.
28- بر وزن مجلس.
29- الکامل فى التاریخ ج 2 ص 296 - 297 - تاریخ طبرى ج 4 ص 1736 - طبقات ابن سعد ج 1 ص 327 و ج 5 ص 524/
30- حیاه الصحابه ج 1 ص 166.
31- این جمله اشاره است به پیشگوئى پیامبر اسلام در باره رفتار ستمگرانه معاویه با یاران پیامبر.
32- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید ج 6 ص 31 - 32 چاپ مصر.
33- ارشاد مفید ص 84 - قاموس الرجال ج 3 ص 480.
34- الدرجات الرفیعه ص 393 - الاستیعاب ج 1 ص 400 - اسد - الغابه ج 2 ص 83 - حیاه الصحابه ج 2 ص 175.
35- اسد الغابه ج 2 ص 83 - قاموس الرجال ج 3 ص 476 - تنقبح - المقال ج 1 ص 391.
36- این گروه عبارت بودند از: خالد بن سعید، سلمان، ابوذر غفارى مقداد بن اسود، عمار یاسر، بریده اسلمى، ابوالهیثم بن التیهان، سهل بن - حنیف، خزیمه بن ثابت، ابى بن کعب، ابوایوب انصارى، و عثمان - بن حنیف (احتجاج طبرسى ص 47 چاپ قدیم نجف)
37- الدرجات الرفیعه ص 394 - احتجاج طبرسى ج 1 ص 48 - بحار الانوار ج 28 ص 189 - 203 چاپ جدید - قاموس الرجال ج 3 ص 476 و 479 - تنقیح المقال ج 1 ص 391 (با تلخیص درد و مدرک اخیر)/
38- و لیتکم و لست بخیر منکم اقیلونى اقیلونى /
39- احتجاج طبسى ج 1 ص 51 - بحار الانوار ج 28 ص 202 نتقیح المقال ج 1 ص 391.
40- به شهادت قرائن، این سخن بنى هاشم از روى تقیه بوده است، زیرا کسى که از وضع سقیفه و حوادث آن روزها آگاه است مى‏داند که على(ع) چگونه بیعت کرد تا چه رسد به بقیه بنى هاشم؟!
41- تاریخ اعزام این سپاه، آغاز سال 13 هجرى بود (تاریخ طبرى ج 13 ص 279.
42- شرح نهج البلاغه ج 2 ص 58 به نقل از احمد بن عبدلغزیز جوهرى مؤلف کتاب «السقیفه» - الدرجات الرفیعه ص 393.
43- طبرى مدت خود دارى خالد از بیعت با ابوبکر را، دو ماه (تاریخ طبرى ج 13 ص 2447) و این ابى الحدید، یک سال نوشته است (شرح نهج البلاغه ج 6 ص 41)/
44- الطبقات الکبرى ج 4 ص 97 - حیاه الصحابه ج 2 ص 118 - 119.
45- الطبقات الکبرى ج 4 ص 98 - حیاه الصحابه ج 2 ص 266.
46- تاریخ طبرى ج 4 ص 28 و 30 (ضمن حوادث سال سیزدهم هجرى).
47- این قضیه در کتاب «کنزالعمال» (ج 8 ص 59) نیز نقل شده ولى در سند آن هم همین (سیف بن عمر» واقع شده است و بنابر این از درجه اعتبار ساقط است.
48- الکامل فى التاریخ ج 2 ص 402 - طبرى ج 4 ص 1880.
49- بروزن حجت.
50- عمروبن سعید یکى از برادران خالد نیز در این جنگ به شهادت رسید (الاستیعاب ج 1 ص 400).
51- الطبقات الکبرى ج 4 ص 99/

شخصیت‏هاى اسلامى شیعه، سبحانى - پیشوایى، ص 285 - 325

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد