«اسامه» و «زید» در تاریخ اسلام دو نام شناخته شده و دو چهره آشنا هستند، زندگى این پسر و پدر، از تاریخ اسلام و زندگانى پیامبر(ص) جدا شدنى نیست زیرا هر کدام سرچشمه حوادث بزرگى است که در تاریخ اسلام از اهمیت ویژهاى بر خوردارست.
زید در یکى از قبایل عرب بنام «کلب» چشم به دنیا گشود، او مثل هر کودک دیگرى در آغوش پدر و مادر، به روى زندگى لبخند مىزد و مىرفت که در آینده یک «تن» به شمار مردان قبیله بیفزاید بى آنکه - مثل هر فرد دیگر در آن زمان - سرچشمه موجى، جهشى یا نگرشى به سوى نور و روشنائى باشد، ولى تند باد حوادث مسیر زندگى او را دگر گون گرد و پس از فراز و نشیبهائى تلخ، زندگى او و فرزندش را با زندگانى پیامبر اسلام(ص) پیوند داد! خوبست در اینجا قدرى درنگ کنیم و گام به گام همراه این خاندان در مسیر حوادث پیش برویم و بازندگانى اسامه آشنا شویم:
آن روز، «حارثه» (پدر زید) مرکب سوارى و باروبنه همسرش «سعدى»(2) را که مىخواست به دیدار خویشان خود در قبیله «بنى معن» برود، آماده کرد ولى هنگامى که قافله خواست حرکت کند، حارثه هر چه میخواست با همسر خود که فرزند خرد سالشان «زید» را همراه مىبرد، خدا حافظى کرده آنها را به قافله بسپارد و بر گردد،
کشش مرموز و شگفت انگیزى او را به سوى همسر و فرزندش مىکشید و بى اختیار مىخواست همراه آنان روانه شود!
به هر ترتیب بود قافله حرکت کرد و وقت آن رسید که حارثه با همسر فرزندش و داع کند.
حارثه با گریه و اندوه با آنان و داع کرد، ولى مدتى همانجا ایستاد و قافله را با نگاههاى اندوهبار خود بدرفه کرد، در این هنگام قبلش فروریخت و چنان احساسى به او دست داد که گوئى اونیز با قافله در حرکت بود!
«سعدى» مدتى در میان قبیله خود به سر برد، روزى یکى از قبایل، بر اثر خصومت قبلى، به قبیله «بنى معن» حمله کرد و آنان را شکست داده عدهاى از زنان و کودکان آنان را به اسارت برد که از جمله انان «زید بن حارثه بود که تقریبا به سن بلوغ رسیده بود:
سعدى نزد همسرش «تنها» مراجعت کرد، حارثه به محض اطلاع از این جریان بیهوش، نقش زمین شد///
حارثه عصائى برداشت و جستجو را آغاز کرد، او همه جا را زیر پاگذاشت، بیابانها را گشت، به قبایل مختلف سر کشید، سراغ فرزند دلبند خود را از هر رهگذرى گرفت ولى کمترین اثرى از اوبه دست نیاورد.
او هنگام جستجو در بیابانها، با حزن و اندوه براى شتر خود «حدى» مىخواند و اشعارى را که در فقدان فرزندش سروده بود، زمزمه مىکرد.
در آن زمان، موضوع «بردگى» به عنوان یک پدیده اجتماعى پذیرفته شده بود. بردگى اختصاص به جزیره العرب نداشت، بلکه در همه جاى دنیا قدیم مثل «روم» و «آتن» - حتى در درخشانترین ادوار آزادى و ترقى آتن - رواج داشت طبعاً این پدیده در جزیره العرب نیز معمول شده بود.
قبیلهاى که به «بنى معن» حمله کرده بود، پس از شکست دادن قبیله مزبور، اسیران را همراه خود برد و در بازار فسلى «عکاظ» که در آن هنگام دایر بود، به فروش رسانید.
در این معامله «زید» به دست «حکیم بن حزام» رسید، او نیز زید را به عمه خود «خدیجه» بخشید.
خدیجه همسر «محمد بن عبدالله(ص)» بود ولى محمد(ص) هنوز به نبوت مبعوث نشده بود لیکن تمام صفاتى را که شایسته یک پیامبر است، دارا بود.
خدیجه غلام خود (زید) را به همسرش «محمد(ص)» بخشید، او نیز بلافاصله وى را در راه خدا آزاد کرد وسپس مورد تفقد و ملاطفت قرار داده در خانه خود نگه داشت.
یک سال در موسم حج عدهاى از افراد قبیله «حارثه»، «زید» را در مکه دیدند و او را شناخته و داستان سوز و گداز و اندوه پدر مادرش به او بازگو کردند زید بوسیله آنان به پدر و مادرش سلام فرستاد و پیغام داد که به دیدار آنان فوق العاده اشتیاق دارد، و در آخر، این جمله را افزود:
«به پدرم بگوئید: من در اینجا در کنار مهربانترین پدرهابسر مىبرم»!
پدر زید به محض اطلاع از محل فرزندش، برادر خود را برداشت و روانه مکه شد، وقتى به مکه رسیدند، وقتى به مکه رسیدند، سراغ «محمد امین» را گرفتند، هنگام که با او روبرو شدند، چنین گفتند:
«اى پسر عبدالمطلب! اى بزرگ زاده قریش! شما اهل مکه، مردم جوانمردى هستید، بیچارگان را از گرفتارى نجات مىدهید، اسیران و در ماندگان را آزاد مىکنید، اینک ما براى بردن فرزند خود، پیش تو آمدهایم، بر ما منت گذار و قیمت او را بستان و او را به ما بازگردان».
«محمد»(ص) از علاقه و دلستگى زید نسبت به او، به خوبى آگاه بود و در عین حال نمىخواست حق پدرش را نادیده بگیرد، لذا در پاسخ حارثه فرمود:
«زید» را احضار کنید و اختیار را به خود او واگذارید، اگر شما را برگزید، بى هیچ بهائى از آن شما باشد، ولى اگر مرا بر گزید، هرگز کسى را که حاضر نیست از من جدا شود، به بهائى نمىفروشم»!
سیماى حارثه، که هرگز انتضار چنین بزرگوارى را نداشت، شکفته شد و گفت: «با انصاف سخن گفتى و از جوانمردى فروگذار نکردى».
آنگاه «محمد(ص) کسى را دنبال زید فرستاد، وقتى زید آمد، پرسید: «آیا اینها را مىشناسى؟»
گفت: آرى، این، پدر، و آن، عموى من است.
محمد(ص) گفتگوئى را که میان او وحارثه به عمل آمده بود، براى زید نقل کرد و نظر او را خواست، زید گفت:
«من هیچکس را به تو ترجیح نخواهم داد، تو هم پدر و هم عموى منى»!
چشمان محمد(ص) از شدت شوق پر از اشک شد. دست زید را گرفت و به کنار کعبه برد و در اجتماع قریش در کنار کعبه چنین اعلام کرد:
«گواه باشید که زید فرزند من است، او از من ارث مىبرد و من از او»!
حارثه از شدت خوشحالى در پوست نمىگنجید، زیرا پسر او نه تنها آزاد شده بود، بلکه افتخار فرزندى کسى را پیدا کرده بود که مورد احترام و تعظیم همه مردم مکه بود و در میان قریش، «صادق» و «امین» لقب داشت.
پدر و عمو با خاطرى آسوده به موطن خود باز گشتند و کسى را که یک روز پدرش کوه و دشت و بیابان ر براى یافتن او زیر پا مىگذاشت،
با کمال امنیت و عافیت و عزت، در مکه ترک گفتند(3)
بدین ترتیب بود که زندگانى پر فراز و نشیب زید، با زندگانى رهبر بزرگ اسلام پیوند خورد و پیامبر اسلام او را به «فرزند جواندگى» پذیرفت، زید از آن روز در مکه بنام «زید بن محمد» معروف شد(4) علاوه بر این، پیامبر اسلام(ص) دختر عمه خود «زینب» را به از دواج زید در آورد، ولى طولى نکشید که زندگى مشترک آن دو، متزلزل گردید و کوششها پیامبر(ص)، براى سازش دادن آنان بى اثر ماند و سر انجام از یکدیگر جدا شدند///
پیامبر(ص)، همسر دیگرى براى زید برگزید که اسامه ثمره این ازدواج بود.
«اسامه» نیز مثل پدرش مورد علاقه و توجه مخصوص پیامبر(ص) بود، روزى آن حضرت، از جنگ بدر باز مىگشت، در یکى از کوچههاى مدینه دید اسامه با گروهى از کودکان سر گرم بازى است، او را در آغوش کشید و با بوسههاى گرم مورد نوازش قرار داده فرمود:
«آفرین بر دوستم و فرزند دوستم»! (5)
این ابراز علاقه فوق العاده پیامبر(ص) نسبت به «اسامه»، زبا نزد مسلمانان گردید و شاید چندین بار در موارد مختلف تکرار شد به طورى که او در محیط مدینه به عنوان: «دوست، و زاده دوست پیامبر معروف گردید» (6)
از آنجا که اسامه مورد علاقه خاص پیامبر(ص) بود، گاهى در باره بعضى از افراد، در محضر پیامبر(ص) شفاعت مىکرد و حضرت شفاعت او را مىپذیرفت.
ولى یکبار در مورد مجازات یک گنهکار که مستحق مجازات و کیفر بود، شفاعت کرد، پیامبر فرمود: در مورد کیفر و مجازات بزهکاران شفاعت نکن!
«محمد بن سعد» مىنویسد:
زنى از قریش سرقت کرده بود و پیامبر اسلام(ص) مىخواست کیفر جرم را در مورد او اجرا کند، این امر براى قریش ناگوار بود و مىخواستند به وسیلهاى، پیامبر(ص) را از این کار منصرف سازند از این رو پس از مشاوره، تصمیم گرفتند شخصى را که مورد احترام پیامبر باشد ،براى شفاعت به پیشگاه آن حضرت بفرستند، پس از تبادل نظر، رأى دادند که غیر از اسامه هیچ کس جرأت ندارد در این مورد با پیامبر صحبت کند.
اسامه قبول کرد، ولى وقتى جریان را به پیامبر عرض کرد، حضرت فرمود: چرا در باره کیفر الهى شفاعت مىکنى؟! آنگاه از جا، بر خاست و خطبهاى ایراد کرد و ضمن آن فرمود:
«امتهاى پیشین به این علت نابود شدند که عدالت در میان آنان اجرا نمىشد، اگر شخص بزرگ و معروفى سرقت مىکرد، او را مجازات نمىکردند. ولى اگر فرد گمنام و ناتوانى دست به سرقت مى زد او را مجازات مىکردند سوگند بخدا، اگر دخترم فاطمه سرقت نماید، دست او را به جرم سرقت مىبرم!(7)
عمر، در زمان خلافت خود، نحوه تقسیم بیت المال را که از زمان پیامبر(ص) به طور مساوى در میان مسلمانان تقسیم مىشد تغییر داد و براى مهاجران سهم بیشترى مقرر کرد، و براى اسامه پنج هزار و براى پسر خود، دو هزار (در هم) مقرر کرد.
پسرش به این تقسیم اعترض کرد و گفت: اسامه را بر من ترجیح دادى در صورتى که نه سن او از من بیشتر است، نه به اندازه من در جنگها و جهادها شرکت کرده، ونه در هجرت، مزیتى بر من دارد عمر پاسخ داد: اسامه نزد پیامبر محبوبتر از تو، و پدرش محبوبتر از پدرت بود!(8)
این عتراف از خلیفه دوم، اعتراف جالبى است! ولى جاى این سؤال باقیست که او چرا اسامه را فقط با پسر خود مقایسه کرد . در حالیکه اسامه و پدرش نه تنها نزد پیامبر از پسر او محبوبتر بود بلکه از خود او و رفیقش نیز محبوبتر و گرامىتر بود و لى با این حال (چنانکه در صفحات آینده خواهیم دید) او و همفکرانش در برابر فرماندهى همین اسامه، وقبل از او در برابر فرماندهى پدرش زید، اعتراض کردند وخشم پیامبر را بر انگیختند! آیا این اعتراف را باور کنیم یا آن اعتراض را؟!
مهمترین حادثه زندگى اسامه، فرماندهى سپاهى بودکه پیامبر اسلام(ص) در واپسین روزهاى عمر خود، به عهده او گذاشت و مأموریت داد به جنگ امپراطور روم برود این حادثه چون نقطه عطف مهمى در تاریخ اسلام به شمار مىرود، در این جا آن را بطور گسترده از نظر خوانندگان محترم مىگذرانیم:
سال یازدهم هجرى بود، آفتاب درخشان عمر پیامبر اسلام (ص) رو به افول مىرفت و باگذشت زمان، نگرانى و اندوه از سر نوشت و آینده امت، قلب مهربان پیامبر را مىفشرد زیرا پیامبر با نظر دوربین خود مىدید که امتش در کرانه در یاى متلاطم و خروشانى ازفتنهها و حوادث قرار گرفته، وقبائل سرکش عرب که د ردوران حیات آن حضرت در برابر قدرت و نفوذ روز افزون اسلام تسلیم شده قدرت مقاومت را از دست داده بودند، در انتظار وفات او دقیقه شمارى مىکنند و براى گرفتن انتقام از مسلمانان، دندان خشم به هم مىفشارند از سوى دیگر، منافقان از کمینگاههاى خود، سیر حوادث را به دقت بررسى مىکنند در انتظار پدید آمدن فرصت مساعد براى بر انگیختن آشوب و انقلاب بسر مىبرند و از سوى سوم مدعیان نبوت مانند: «مسیلمه کذاب»: «اسود عنسى»، و «سجاح» پرچم طغیان بر افراشته دامنه فساد را در جنوب عربستان گسترش مىدهند و خطر بزرگى براى مسلمانان به شمار مىروند.
پیامبر اسلام (ص) وقتى دور نماى این حوادث را از نظر مىگذراند و جهان اسلام را آبستن حوادث سهمگین مىدید، و در چنین شرایط حساس، آفتاب عمر خود را در شرف غروب مىدید، دستخوش تأثر و اندوه عمیق مىگشت.
پیامبر اسلام(ص) در این شرایط حساس که پایتخت اسلام ابستن حوادث عظیم بود، دست به اقدام مهمى زد که در خور همه گونه تامل و بررسى است:
او، سپاه اسلام را براى جنگ با نیروهاى امپراتورى روم که مستلزم طى مسافت دو رودرازى بود، مأمور ساخت، و پرچم جهاد را با دست مقدس خود بر افراشت و به دست «اسامه» که آن روز جوان نورسى بود، سپرد و او را به فرماندهى آن سپاه منصوب نمود و سران مهاجر و انصار را که ابوبکر، عمر، و ابوعبیده جراح از جمله آنان بودند: تحت فرماندهى اسامه به سوى شام گسیل داشت و دستور داد به ناحیه «ابنى»(9)در سرزمین «بلقأ» شام رهسپار شوند.
پیامبر(ص) هنگامى که پرچم فرماندهى را به دست اسامه مىداد، طى سخنان پرشور و محکمى خط مشى نظامى را تعیین نموده خطاب به وى فرمود:
«به محلى که پدرت در آنجا کشته شده حرکت کن، دشمنان را با قواى خود نابود ساز، من تو را به فرماندهى این سپاه منصوب نمودم، صبح زود به سوى نیروهاى مستقر در ابنى یورش ببر، انان را نابود کن، سپاه را به سرعت پیش ران تا اخبار دشمن را زودتر به دست آورى.
اگر خداوند تو را پیروز ساخت، در آن سرزمین کمتر توقف کن همراه خود، راهنمایانى ببر، جاسوسان و پیشقراولان را جلوتر بفرست (تا اوضاع دشمن را گزارش بدهند).
پیامبر اسلام(ص) این سخنان را که دلالت بر آشنائى کامل آنحضرت با فنون نظامى و تاکتیک جنگى مىنماید (و این خود یکى از بخشهاى شیرین تاریخ اسلام است) در حالى بیان فرمود که اثرى از بیمارى در او ظاهر نبود/
فرداى آن روز که روز حرکت سپاه بود، پیامبر(ص) سخت تب کرد، رجال سیاسى که در سپاه اسامه شرکت داشتند، پس از آگاهى از بیمارى پیامبر(ص) از حرکت خود دارى کردند!
پیامبر اسلام(ص) از توقف آنان آگاه گردید و در حالى که آثار ناراحتى در دیدگان و سیماى او معلوم بود، از خانه بیرون آمد و در میان سوز تب و شدت کسالت، براى اسامه پرچمى بست و فرمود:
«بنام خدا و براى خدا پیکار کن و با دشمنان خدا بجنک»(10)
اسامه پرچم را گرفت و به دست شخصى بنام «بریده» داد و «جرف» را لشکر گاه خود قرار داد تا تمام سربازان در آنجا گرد آیند و سپس همگى حرکت نمایند.
ولى از حرکت سپاه خبرى نشد، پیامبر اسلام(ص) اطلاع یافت که عدهاى، جوانى اسامه را بهانه قرار داده در حرکت سپاه اخلال مىکنند، پیامبر(ص) با آگاهى از این موضوع، با آنکه تبدار و رنجور بود،در حالیکه سر خود را بسته و قطیفهاى دور بدن خود پیچیده بود به مسجد آمد و خطبه مؤثرى در توبیخ گروهى که به جوانى اسامه اعتراض داشتند، ایراد نمود و طى آن فرمود:
«مردم! این چه سخنانى است که از بعضى از شما در مورد فرماندهى اسامه مىشنوم؟! اگر امروز به فرماندهى «اسامه» خرده مىگیرید، قبل از او، به فرماندهى پدرش «زید» نیز اعتراض داشتید! بخدا سوگند زید شایسته فرماندهى بود، پسرش نیز بعد از اوشایسته این منصب است...»
سپس مردم را دعوت کرد که هر چه زودتر به لشکر گاه اسامه بروند و بدون درنگ حرکت کنند. حضرت در حالى که سخت در تب و تاب بود، چندین بار فرمود: (سپاه اسامه را روانه کنید، سپاه اسامه را حرکت بدهید»(11)
ولى با وجود این همه تأکیدهاى مکرر پیامبر، در تمام مدت بیمارى آن حضرت، سران مدینه و رجال سیاسى از حرکت با سپاه اسامه خود دارى ورزیدند، و دستورهاى صریح پیشواى بزرگ اسلام را زیر پا گذاشتند تا آنکه پیامبر اسلام(ص) دیده از جهانفروبست(12)
این، خلاصه داستان لشکر اسامه بود که به طور فشرده از نظر خوانندگان محترم گذشت، در این داستان، نکات و موشوعات قابل توجهى و جود دارد که نمىتوان بودن بحث و کاوش از آنها گذشت. ذیلا این نکات را مورد بررسى قرار مىدهیم:
1 - در بسیج این سپاه، فرماندهى بزرگترین سپاه اسلامى آن روز، در آن شرایط حساس و بحرانى، و هنگام بیمارى و رنجورى پیامبر(ص) به عهده جوان نورسى که حداکثر بیش از بیست سال نداشت (13) واگذار شده بود، در صورتى که او یک فرمانده فوق العاده و رزیده و باتجربه نبود، به ویژه آنکه این سپاه براى مبارزه با نیرومندترین دشمن، وبه منظور حمله به نقطهاى بسیار دور از پایتخت اسلام گسیل مىشد.
2 - در این سپاه، رجال و پیرمردانى تحت فرماندهى این جوان نو خاسته قرار داده شده بودند که بعضى از آنان از فرماندهان جنگها و رؤساى قبایل، و از یاران مشهور پیامبر(ص) بودند، و خود را داراى مقام و منزلت ارجمندى مىدانستند براى احراز منصبى بسیار بالاتر از منصب فرمانده نو خاسته خود مهیا مىشدند.
3 - با وجود اصرار و تأکید پیامبر(ص) براى شرکت در این سپاه، توبیخ و سرزنش متخلفان و لعن و نفرین به متمردان، جمعى از مسلمان در اجراى فرمان پیامبر(ص) کندى و سر پیچى کردند.
پیامبر(ص) یک روز پیش از احساس بیمارى، فرمان بسیج سپاه اسامه را صادر فرمود و با آنکه بیمارى آن حضرت چهارده روز طول کشید(14) این گروه تا آخرین روز حیات پیامبر(ص)، فرمان آن حضرت را اجرا نکردند در صورتى که اسامه از همان نخستین روز مأموریت خود، سرزمین «جرف» (نقطهاى است در سه میلى مدینه) را اردوگاه قرار داده در انتظار گرد آمدن سپاه بود.
اینحا نقطه حساس تاریخ است، اجتهاد و اقدام خود سرانه این گروه گواهى مىدهد که اصحاب پیامبر و سران قوم، در صورتى به دستور پیامبر(ص) عمل مىکردند که با مصالح شخصى و افکار آنان سازگار بود، در غیر این صورت، آرأ و نظریات خود را بر دستور صریح پیامبر مقدم مىداشتند.
گاهى برخى از نویسندگان اهل تسنن مىگویند: اگر پیامبر اسلام(ص) على(ع) را براى خلافت منصوب نموده بود، هرگز دلیل نداشت که صحابه پاکدل از دستور پیامبر سرپیچى نمایند، ولى از این نکته غافاند که بزرگان مهاجر و انصار، موبه مو به سخنان رهبر اسلام عمل نمىکردند آنان در موارد فراوانى در مسائلى سیاسى رأى خود را بر اصرار و دستور صریح پیامبر(ص) مقدم میداشتند دهها گواه بر این مطلب در صفحات تاریخ اسلام موجود است و استاد فقید علامه عالیقدر سیدشرف الدین عاملى آنها را در کتاب ارزنده «النص والاجتهاد» گرد آورده است که یکى از آنها همین ماجراى سپاه اسامه است.
رهبر بزرگ اسلام دستور مىدهد: «سپاه را به سرعت پیش ران تا اخبار دشمن را زودتر به دست آورى...» ولى کسانى که بعدها بخلافت رسیدند و افرادى نظیر آنان، وقتى مىببنند پیامبر(ص) در حالى احتضار است، بوى مقاصدى که داشتند، بهانههاى پوچى پیش مىگشند و از حرکت، خوددارى مىکنند! و این خود گواه محکمى است که صحابه در پارهاى از موارد، اجتهاد خود را برنص و دستور صریح پیامبر مقدم مىداشتند.
4 - گروهى از متخلفان، در باره فرماندهى اسامه، خردهگیرى نموده در مورد جوانى او به پیامبر(ص) اعتراض کردند و خشم او را از این اعتراض به هیچ نشمردند، در صورتى که اگر براستى تعالیم اسلام را پذیرفته بودند و به این حقیقت ایمان داشتند که پیامبر(ص) هرگز از روى هوى و هوس سخنى نمىگوید، وهیچ شخصى مسلمان در برابر امر خداو پیامبر(ص) حق اظهار نظر ندارد، بى شک مىفهمیدند که این اعتراض و خردهگیرى، ناروا است.
5 - پیامبر اسلام(ص) با آنکه مىدانست پایان زندگانیش نزدیک شده، و ابرها تارک فتنهها و حوادث سهمگین، بر امت اسلامى سایه افکنده، با وجود این سپاه و نیروى مدافع جامعه اسلامى را از پایتخت و مرکز حکومت، به سرزمین دور دستى اعزام فرمود ترتیبى داد که در آن موقع حساس، مدینه از وجود بزرگان مهاجر و انصار و رجال بزرگ خالى بماند.
با توجه به تدبیر و دور اندیشى و سیاست الهى پیامبر(ص)،تر دیدى باقى نمىماند که اقدام به چنین امر مهم و خطیرى ناگزیر براى هدف مهمى انجام گرفته که تحمل این دشواریها و خطرات، در برابر آن، سهل و آسان بوده است.
اینها نکات و موضوعات قابل توجهى است که در این جریان به چشم مىخورد. از مجموع این نکات مىتوان چنین نتیجهگیرى کرد که:
اولا هدف پیامبر(ص) از تعیین اسامه به فرماندهى سپاه، این بود که مسلمانان را عملا متوجه این
حقیقت سازد که آنچه در مسئله ریاست و رهبرى و زمامدارى مهم است، شایستگى و لیاقت رهبر است، و کمى سن و جوانى از لیاقت و شایستگى کسى نمىکاهد، همچنانکه سن زیاد نیز دلیل شایستگى و لیاقت کسى نمىتواند باشد. بهمین جهت پیامبر اسلام(ص) در پاسخ عتراض کنندگان فرمود: «...زید شایسته فرماندهى بود، پسرش نیز بعد از او شایسته این منصب است...» پیشواى بزرگ اسلام با این بیان محکم و قاطع، لیافت اسامه را خاطر نشان ساخت و با افکار باطل گروهى که مسئله سن را در احراز چنین مقامى دخیل مىدانستند، مبارزه نمود. بى شک منظور حضرت از این تأ کید و پافشارى در فرماندهى اسامه، این بود که به این وسیله عملا زمینه را براى خلافت على(ع) آماده سازد و خردهگیرى گروهى را که روى مقاصد شخصى، جوانى را بهانهاى براى عدم صلاحیت على(ع) در احراز خلافت قرار مىدادند، بى اساس اعلام نماید.
ثانیا منظور پیامبر(ص) این بود که هنگام وفات او، کسانى که در خلافت طمع داشتند از مدینه دور باشند تا مبادا خلافت را از محور اصلى خود منحرف سازد به همین جهت بود که همه افرادى راکه در مظان طمع در خلافت و مخالفت و با على(ع) بودند مأمور ساخت که با سپاه اسامه از مدینه بیرون بروند تا به این وسیله مخالفان و رقیبان على (ع) راز مدینه دور سازد و در غیاب آنان على(ع) زمام امور را در دست گیرد مخالفان در برابر عمل انجام شده قرار گیرند(15)
از مجموع این بحث روشن مىگردد که چرا را وجود آنهمه اصرار و تاکید پیامبر(ص) بعضى از رجال سیاسى و بزرگان مهاجر جوانى اسامه را دستاویز قرار داده از یک سو از حرکت به سوى دشمن و شرکت در مأموریت اسامه تعلل و رزیدند و از سوى دیگر، بااشاعه خبر وفات پیامبر(ص)، اضطراب و بى نظمى و آشفتگى در سپاه اسلام برانگیختند؟(16)
بسیج سپاه اسامه تدبیرى از پیامبر(ص) براى آینده امت بود ولى متأسفانه بر اثر توطئه منافقان، و مسلمانان متخلف، این برنامه اجرا نشد و سپاه اسامه تاواپسین روز حیات پیامبر(ص) از اردوگاه «جرف» حرکت نکرد، وپس از رحلت پیامبر که ابوبکر با تمهیداتى بر مسند خلافت تکیه زد، از دستور فرمانده خود اسامه سرپیچى نموده از حرکت به همراه سپاه خود دارى نمود.
اسامه نیز از بیعت با ابوبکر خوددارى کردو به سامان بخشیدن سپاه، جهت حرکت به سوى شام پرداخت.
دراین هنگام عمر، به ابو بکر پیشنهاد کرد اسامه را احضار کند، عمر گفت: «با احضار اسامه، دهان مردم بسته مىشود و دیگر بر اثر مخالفت او، مردم نسبت به ما، بد گوئى نمىکنند»!
ابوبکر به همین منظور نامهاى به قرار زیر به اسامه نوشت: «این نامه از ابوبکر خلیفه پیامبر(ص) به اسامه بن زید است. خود و همراهانت به مدینه بر گردید زیرا مسلمانان با خلافت من موافقت کردند و با من بیعت نمودند. با من مخالفت نکن و گرنه براى تو گران تمام مىشود و السلام»
اسامه در پاسخ نامه ابوبکر، نامه تندى به وى نوشت و طى آن سخت به ابوبکر اعتراض کرد. ترجمه نامه اسامه چنین است:
«این نامه از طرف اسامه فرمانده منتخب پیامبر(ص) براى سپاه شام است.
نامه تو به دستم رسید، اول و آخر نامه تو باهم متناقض است زیرا در اول نامه ادعا کردهاى که خلیفه پیامبر خدا هستى و در آخر آن نوشتهاى که مسلمانان با خلافت تو موافقت نموده بیعت کردهاند و به خلافت تو رضایت دادهاند (17)
بدان که من و مسلمانان و مهاجرانى که اکنون همراه من هستند، نه به خلافت تو راضى هستیم و نه تو را به خلافت بر مىگزینیم. بهوش باش حق را به حقدار واگذار و خلافت را به صاحبش بسپار.
تو خود مىدانى که پیامبر(ص) روز غدیر در باره على(ع) چه فرمود، از آن روز چندان نگذشته است تا آن را فراموش کنى.
مواظب باش باعلى مخالفت نکن و گرنه با خدا و پیامبر(ص)، و خلیفهاى که پیامبر براى تو و رفیقت تعیین کرده مخالفت نمودهاى. پیامبر تا روزى که از دنیا رفت، مرا از فرماندهى بر کنار نکرد و لى تو و رفیقت بدون اجازه من به مدینه برگشتید و از دستور من سرپیچى نمودید»! (18)
بارى با وجود سرپیچى این عده، اسامه فرمان رسول خدا را اجرا کرد و در سرزمین «ابنى» به سپاه دشمن حمله برد، آنان را شکست داد، گروهى را اسیر کرد، قاتل پدر خود را کشت، و با فتح و پیروزى در خشان، بدون اینکه یک نفر کشته بدهد، به مدینه باز گشت و ازطرف مسلمانان، در بیرون مدینه مورد استقبال گرم و پر شور قرار گرفت.(19)
چنانکه گدشت، اسامه از روز نخست مورد علاقه و توجه پیامبر اسلام(ص) بود، او با خاندان پیامبر(ص) ارتباط خاصى داشت.
او اگر چه از اول در صف یاران امیر مؤمنان(ع) نبود، اما فرجام نیکى داشت زیرا بعدها به سوى آن حضرت باز گشت و به همین جهت از طرف خاندان پیامبر مورد ستایش قرار گرفت.
پیشواى پنجم حضرت باقر(ع) فرمود: آیا مىخواهید بگویم چه کسانى خلافت امیر مؤمنان(ع) را نپذیرفتند؟
عرض کردند: بفرمائید: فرمود: یکى از آنان اسامه بن زید بود. او ابتدأ خلافت امیر مؤمنان (ع) را نپذیرفت ولى بعدها روش خود را تغییر داد و به سوى على(ع) بازگشت.
امام آنگاه فرمود: اسامه را جز به نیکى یاد نکنید. سپس افزود:
ولى «محمد بن مسلمه» «و عبدالله بن عمر» با امیر مؤمنان بیعت نمودند و سپس نقض بیعت کردند و تا آخر عمر در نقض بیعت باقى بودند (20)/
در جریان جنگ جمل، «محمد بن مسلمه»، «سعد بن ابىوقاص»، «عبدالله بن عمر»، «واسامه بن زید» از شرکت در سپاه امیر مؤمنان(ع) خودارى کردند ولى اسامه بعداً به صف یاران امیر مؤمنان(ع) پیوست و به حقانیت آن حضرت اعتراف نموده از دشمنان او تبرى جست و به مخالفان او لعنت فرستاد(21)
اسامه در این باره سوگندى را که در مورد جنگ با مسلمانان یاد کرده بود، عذر آورد و گفت:
«من پس از کشتن مشرکى که تظاهر به اسلام مىکرد، سوگند یاد کردهام که با هیچ مسلمانانى جنگ نکنم»
این سوگند مربوط به زمان حیات پیامبر(ص) بود، زمانى که پیامبر اسلام(ص) سپاهى را به جنگ گروهى از مشرکان گسیل داشت که اسامه نیز جز آن بود، در میان مشرکان شخصى بنان «مرداس» در باطن مسلمانان بود، ولى بر حسب ظاهر با آنان همصدا بود، همینکه مشرکان خبر حمله سپاه اسلام را شنیدند. فرار کردند و تنها مرداس در میدان باقى ماند تا به سپاه اسلام بپیوندد. سپاه اسلام از راه رسید، مرداس سواران جنگى را که از دور دید، ترسید که سپاه، متعلق به مسلمانان نباشد و او را به قتل برسانند، از این رو گوسفندان خود را د رغارى جا داد و خود به قله کوه پناهنده شد، وقتى که سربازان اسلام نزدیک شدند صداى تکبیر آنان را شنید و دانست که سپاه اسلام است، او نیز تکبیر گفت و از کوه پائین آمد و در حالى که جملات «لااله الا الله، محمد رسول الله» را تکرار مىکرد، به مسلمانان رسید و به طریقه اسلام، سلام کرد، ولى اسامه خیال کرد او براى نجات جان خود، تظاهر به اسلام مىکند، از این رو شمشیر کشید و او را به قتل رسانید و گوسفندانش را به غارت برد!
خبر پیروزى مسلمانان به اطلاع پیامبر(ص) رسید و حضرت بسیار خوشحال شد، سربازان اسلام به مدینه باز گشتند و به محضر پیامبر(ص) شرفیاب شدند تا گزارش نظامى را به عرض حضرت برسانند همینکه پیامبر جریان قتل مرداس را از اسامه شنید، سخت اندوهگین و متأثر شد واو را توبیخ نمود. در این هنگام آیه زیر نازل شد:
«یا ایها الذین آمنو اذا ضربتم فى سبیل الله فتبینوا و لا تقولوا لمن القى الیکم السلام لست مؤمناً تبتغون عرض الحیوه الدنیا فعند الله مغانم کثیره...» (22)
اسامه عرض کرد: اى پیامبر! در جق من استغفار کن تا خدا گناه مرا ببخشد، پیامبر (ص) فرمود: چگونه در باره تو استغفار کنم در حالى که تو یک مسلمان را کشتهاى؟!.
اسامه مىگوید: پیامبر(ص) چندین بار این جمله را تکرار نمود و من بقدرى ناراحت و پشیمان شدم که آرزو کردم کاش آن روز، روز اول مسلمانى من بود و قبلا در آن جنگ شرکت نمىکردم و مرداس به دست من به قتل نمىرسید!
سپس پیامبر(ص) سه بار در حق من استغفار کرد و آنگاه فرمود: بردهاى در راه خدا (جهت کفاره) آزاد کن.
عرض کردم: عهد مىکنم که بعد از این هیچ مسلمانى را نکشم! (23)
مىتوان گفت که اسامه در مورد قتل «مرداس» معذور بود زیرا در صدر اسلام هنوز همه احکام و دستورها روشن نبود و پیش از نزول آیهاى که نقل شد، مسلمانان هنگام روبرو شدن با چنین موردى: دستور مشخصى نداشتند.
در هر حال، اسامه از آن تاریخ به عهد خود و فادار بود و اگر در جنگهاى امیر مؤمنان(ع) شرکت نکرد، روى این اصل بود.
امیر مؤمنان(ع) نیز او را در این سوگند (اگر چه بى پایه بود) معذور شمرد و به حاکم مدینه نوشت:
«از بیت المال چیزى به سعد و پسر عمر نده، ولى من «اسامه» را در سوگندى که یاد کرده، معذور مىدارم» (24)
روزى اسامه به امیر مؤمنان(ع) پیغام داد که: «سهم مرا از اموال مجاهدان بفرست»، او اضافه کرد: «من پیوسته طرفدار تو بودم و اگر در کام شیر درندهاى بودى، من نیز خود را به تو مىرساندم»
امیر مؤمنان(ع) در پاسخ او نوشت:
«این اموال متلعق به مجاهدان است، ولى من در مدینه مالى دارم، هرقدر خواستى از آن بگیر» (25)
این قضیه از دو جهت قاتل توجه است:
اولا: نشان مىدهد که اسامه از نظر امیر مؤمنان(ع) تا چه حد احترام وارزش داشته است که حضرت در خواست او را رد نکرد.
ثانیاً روشنگر میزان دقت امیرمؤمنان (ع) در اجراى عدالت است، على(ع) حاضر بود از اموال شخصى خود به وى بدهد ولى هرگز حاضر نبود دینارى از اموال مجاهدان را که اختصاص به آنان داشت، به دیگرى بدهد!
چنانکه قبلا اشاره شد، اسامه همبستگى خاصى با خاندان پیامبر(ص) داشت و در مواقع حساسى، از حمایت و پشتیبانى خاندان رسالت بر خوردار بود.
«مسعودى» در مورد اختلاف «اسامه» با «عمروبن عثمان» جریانى نقل مىکند که گواه این معنى است وى مىنویسد:
میان اسامه و عمرو، پسر عثمان بن عفان، بر سرمالکیت قطعه زمینى اختلاف رخ داد، این اختلاف نزد معاویه مطرح گردید تا او در این باره حکم کند. در این هنگام عدهاى از بنى هاشم و گروهى از بنى امیه نیز حضور داشتند، در آغاز جلسه، سخنانى میان اسامه و پسر عثمان رد و بدل شد، در این هنگام مروان بن حکم به عنوان آمادگى براى شهادت بنفع پسر عثمان، از جا حرکت کرد و کنار او نشست، امام حسن(ع) نیز بر خاست و کنار اسامه نشست! سعیدبنعاص از جابر خاسته در کنار مروان و حسین بن على(ع) هم در کنار امام حسن(ع) نشست سپس عبدالله بن عامر در کنار سعید، عبدالله بن جعفر در کنار حسین بن على(ع)، عبدالرحمن بن حکم در کنابر عبدالله بن عامر، و ابن عباس در کنار عبدالله بن جعفر نشست!
معاویه که وضع را چنین دید، گفت: عجله نکنید، من خود شاهد بودم که پیامبر خدا(ص) این زمین را به اسامه بخشید!
بنى هاشم با این حکم معاویه، پیروزمندانه مجلس را ترک گفتند. بنى امیه که سخت ناراحت شده بودند، به معاویه گفتند:
عجب داورى کردى؟!
او پاسخ داد: مرا به حال خود واگذارید، سوگند بخدا وقتى بنى هاشم را دیدم، قیافههاى انان را در جنگ صفین به یادم آوردم که چشمانشان زیر سپرها مىدرخشید و دل هر قهرمانى را به لرزه در مىآورد، وقتى این خاطره در ذهنم زنده شد، عقلم را از دست دادم!...(26)
این یک نمونه از ارزش اسامه در نظر خاندان رسالت بود، نمونه دیگر از احترام وارزش اسامه در نظر خاندان پیامبر، پرداخت دینى او از طرف امام حسین(ع) است که ذیلا درج مىگردد:
اسامه سخت بیمار بود، امام حسین(ع) براى عیادت او تشریف برد، اسامه اظهار أندوه و تأثر کرد، امام از سبب اندوه او پرسید، اسامه پاسخ داد: شصت هزار درهم مقروض هستم و سبب اندوه من همین است حضرت پرداخت آن را تقبل نمود، اسامه گفت: مىترسم مدیون از دنیا بروم، امام حسین فرمود: از دنیا نمىروى مگر پس از پرداخت آن، همینطور هم شد، زیرا امام در حال حیات او قرض وى را پرداخت (27)/
سرزمین جرف در زندگى اسامه، شاهد فراز و نشیبها بود، او روزى سرزمین جرف را اردوگاه سپاه بزرگ اسلام قرار داد و فرمان پیامبر را اجرا کرد، روزى هم در همان سرزمین، فرمان خدا را پذیرا شد و بادلى لبریز از عظمت خدا، جان به جان آفرین تسلیم کرد (در سال 54 هجرى) (28).
او پس از رحلت پیامبر اسلام(ص) مدتى در «وادى القرى» سکونت داشت، سپس در مدینه اقامت گزیده بود(29) و در همان ایام بود که در «جرف» چراغ عمرش به خاموشى گرائید.
پس از در گذشت او، جسدش را به مدینه انتقال دادند(30) و امام حسین(ع) بر جنازه او کفن پوشاند و نماز گزارد.(31)
سلام وب شما هم مثل مولا علی غریبه خیلی خیلی خیلی جالب بود به ما هم سر بزنید
غریبی حال و هوایی داره!