او از خاندان بنى هاشم و پسر عمو و برادر شیرى پیامبر اسلام بود، زیرا او نیز مثل محمد(ص) نوه «عبدالمطلب» بود و مدتى از پستان «حلیمه سعدیه» دایه پیامبر(ص)شیر خورده بود/
ابوسفیان تنها پسر عموى «محمد(ص)» نبود بلکه علاوه بر این، از دوستان دوران کودکى، و هم سن و سال او به شمار مىرفت. از این رو، او با شخصیت بزرگ «محمد (ص)» و صدق و راستگوئى او کاملاً آشنائى داشت، او مىدانست که پسر عمویش «محمد (ص)» از سطح مردم عادى برتر و بالاتر است و از شخصیت فوق العادهاى بر خوردار مىباشد.
بدین جهت، بسیار طبیعى بود که پس از بعثت حضرت محمد ص، به آئین او گرویده، از او پیروى کند، ولى او نه تنها به آئین اسلام نگروید، بلکه در شمار دشمنان سرسخت اسلام قرار گرفت، و این دشمنى بیست سال ادامه پیدا کرد، او در ظرف بیست سال، از هیچ - گونه عداوت و دشمنى با پیامبر (ص) و مسلمانان فروگذار نکرد، و چون از ذوق و فریحه سر شارى در فن شعر بر خوردار بود، زبان به بد گوئى از مسلمانان و گاهى از خود پیامبرمىگشود و آنها را با شعر هجو مىنمود. (1)
در شرایطى که مشرکان از هر وسیله تبلیغاتىبر ضد پیامبر- (ص) و یاران آن حضرت استفاده مىکردند، و با توجه به اینکه اصولاً شعر اثر فوق العادهاى در افکار شنوند گان دارد، پیداست که اشعار هجوآمیز او تا چه حد به سود مشرکان بود.
ولى آیا انگیزه این دشمنى چه بود؟ آیا چه عاملى باعث شده بود که او با آئین پسر عمویش کسى که وى بهتر از همه کس از کنه شخصیت و روحیه او با خبر بود مخالفت کند؟.تاریخ در برابر این سئوال سکوت کرده است، ولى شاید انگیزه این مخالفت، ضعف مسلمانان و قدرت مشرکان در اوایل ظهور اسلام بود، مگر نه این است که اکثر مردم تحت تأثیر افکار و عقاید عمومى محیط زندگى خود قرار مىگیرند و غالباً تابع جریان روزند؟ گویا او نیز، تحت تأثیر تبلیغات دشمنان اسلام قرار گرفته بود، فکر مىکرد که اگر آئین اسلام حق است، چرا پیروان آن اندک و نا توان و دشمنان آن نیرومندند؟ آرى منطق اغلب مردم همین است و نوع مزدم اوضاع را به طور سطحى ارزیابى مىکنند و به عمق قضایا توجه ندارند.
هر چه بود ابوسفیان ناگهان تغییر عقیده داد و تمایل عمیق و آشکارى نسبت به اسلام پیدا کرد، و این زمانى بود که پیامبر اسلام براى فتح مکه بسیج عمومى اعلام کرد و ارتش اسلام به سوى شهر مکه (پایگاه مشرکان و بت پرستان) در حرکت بود، آرى تلؤ لؤ ورق دیگر، در تاریخ به چشم مىخورد ؛ اگر روزى، پیروان اسلام با کمبود نیرو و فشار و رنج به سر مىبردند، اگر ضربات کوبنده ستم مشرکان، آنان را وادار به دورى از زادگاه خود و هجرت به حبشه مىنمود و اگر خود پیامبر بزرگ شهر مکه را با اندوهى درد آگین ترک نموده بود؛
اینک، با ورق خوردن صفحات زمان، تاریخ رنگ دیگرى به خود مىدید: ارتشى نستوه و نیرومند! شهرتى بلند آوازه و پر صدا و گروهى فشرده و با هدف.
از این رو، آن هنگام فرا رسیده بود که داورىها دگرگون گردد و اسلام از دیدگاه دیگرى مورد بررسى قرار گیرد.
ابوسفیان وقتى از حرکت پیامبر اسلام (ص) به جانب مکه آگاه گردید وارد خانه خود شد و به خانواده خویش دستور آمادگى داد تا هر چه زودتر به سوى پیامبر(ص) بشتابند. افراد خانواده او، وقتى این مطلب را شنیدند، یک صدا گفتند:
آیا روزى مىآید که به چشم خود به بینیم که عرب و عجم پیرو محمد شدهاند؟
تو تا امروز با محمد دشمنى مىکردى، در حالى که انتظار مى رفت پیش از دیگران از او حمایت کنى» (2)
ابوسفیان به غلام خود دستور داد مرکب او را آماده کند، آن گاه همراه فرزندش «جعفر» به سرعت شهر مکه را ترک گفت و به سوى مدینه شتافت، و در نقطهاى به بنام «ابوأ» به حضور پیامبر (ص) رسید و اسلام آورد، چگونگى اسلام آوردن ابوسفیان و گذشت پیامبر (ص) از جرائم بزرگ او، جالب و شنیدنى است، اینک خوبست چگونگى این رویداد را از زبان خود او بشنویم.
«ابوسفیان» مىگوید:
«همراه فرزندم جعفر حرکت کردیم تابه «ابوأ» رسیدیم، در این هنگام، طلایه سپاه پیامبر (ص) به ابوأ رسیده و در این سرزمین اردو زده بود. من مىدانستم که پیامبر (ص) سخت از من خشمگین است و دستور داده است مسلمانان هر کجا مرا پیدا کردند بکشند، از این نظر مىترسیدم پیش از آن که به حضور پیامبر (ص) برسم و اسلام بیاورم، کشته شوم، لذا لباس خود را عوض کردم و صورت خود را پوشاندم و دست فرزندم را گرفته، به صورت ناشناس براه افتادم، در حدود یک میل پیاده راه رفتم. بامداد روزى که پیامبر (ص) به ابوأ رسیده بود، به حضور آن حضرت رسیدم و در برابر او ایستاده به یگانگى خدا و نبوت محمد (ص) شهادت دادم پیامبر (ص) مرا نشناخت، فرمود صورت خود را باز کن صورت خود را باز کردم پیامبر (ص) مرا شناخت و صورت از من برتافت، من دو مرتبه به سمتى که پیامبر صورت خود را به آن طرف برگردانده بود، رفتم، پیامبر(ص) مجدداً روى خود را به جانب دیگر بر گردانید، چندین بار این صحنه تکرار شد///
من به شدت ناراحت شدم و خیالات مختلفى به ذهنم هجوم آورد، با خود گفتم: من گمان مىکردم محمد(ص) از مسلمانان شدن من خوشحال خواهد شد، اینک که از من رو گردان است گویا پیش از آنکه بتوانم قرابت و خویشاوندى خود را یاد آورى کنم و عواطف سر شار و مهر و محبت او را به خود جلب کنم کشته خواهم شد...(3)
آرى ، پیامبر هنوز یادى رنج افزا، از او در خاطر داشت و دشمنىهاى اندوهبار او را به فراموشى نسپرده بود، از این رو، سزاوار مىنمود که با تدبیرى نکو، عواطف پیامبر را برانگیزاند و نظر موافق حضرتش را جلب نماید.
ولى با کدام تدبیر و به وسیله چه شخصى؟
این شخص کسى جز على (ع) نبود. زیرا على، از همه کس به پیامبر (ص) نزدیکتر و با روحیه آن حضرت آشناتر و به راه تحریک عاطفه حضرتش آگاهتر بود. جز على چه کسى مىتوانست ابوسفیان را از مرگ نجات داده، به آغوش اسلام بکشاند؟
على (ع) رو به ابوسفیان کرده گفت: برو در برابر پبامبر (ص) بایست و سخنانى را که برادران یوسف در مقام معذرت و پوزش به او گفتند ؛ بگو ؛ برادران یوسف در مقام پوزش خواهى از یوسف گفتند:
«خدا ترا بر ما برترى داده و ما از خطاکاران بودیم» (4).
یوسف پس از شنیدن این جمله به شدت متأثر شد و همه آنها را بخشید و به آنها گفت: «امروز براى شما کیفرى نیست خداوند شما را مىبخشد و او مهربانترین مهربان هاست»(5)/
امیر مؤمنان آن گاه افزود: اگر پیامبر(ص) را با جمله اول خطاب نمودى، او حتماً جواب تو را با جمله دوم خواهد داد.
ابوسفیان طبق راهنمائى امیر مؤمنان (ع) عمل کرد و همان سخنان را که على (ع) تعلیم نموده بود، به پیامبر(ص) عرضه داشت پیامبر(ص) عذرا و را پذیرفت و از گناهان او در گذشت و فرمود: امروز کیفرى بر شما نیست، خداوند شما را مىبخشد و او مهربان - ترین مهربان هاست!. (6)
آنگاه پیامبر(ص) به على فرمود: عموزاده خود را ببر و فرائض مذهبى و مراسم عبادت اسلامى را به او بیاموز و سپس او را نزد من بیاور. ابوسفیان پس از یاد گرفتن اصول عبادت اسلامى، دوباره به محضر پیامبر(ص) شرفیات شد، پیامبر دستور داد تا على (ع) مراتب رضایت آن حضرت را از ابوسفیان، به مردم اعلام کند.(7)
ابوسفیان که بشدت تحت تأثیر عظمت روحى و گذشت فوق - العاده پیامبر واقع شده بود مادامى که پیامبر (ص) زنده بود، از شرمسارى نمىتوانست به صورت آن حضرت نگاه کند و هنگام شرفیابى به محضر پیامبر(ص) سر خود را به پائین مىانداخت. (8)
او پس از اسلام آوردن لیاقت و شایستگى خود را به ثبوت رسانید و در شمار شخصیتهاى بزرگ صدر اسلام قرار گرفت/
ابوسفیان که روزى ذوق و قریحه شعرى خود را در مبارزه با اسلام بکار مىبرد، از گذشتهها اندوهگین بود و در اظهار ندامت از گمراهیها اشعارى مىسرود که ترجمه چند بیت آن از این قرار است:
«روزى که من پرچم بت پرستى را به دوش کشیده بودم تا سپاه بت پرستان، بر سپاه محمد(ص)پیروز گردد، مانند راه پیماى سر گردانى بودم که تاریکى شب او را فرا گرفته و راه را گم کرده باشد، ولى امروز رهبرى شده و هدایت یافتهام.»
«مرا کسى به سوى خدا خدایت کرد که مدتها از او روى - گردان بودم.(9)
سال هشتم هجرى فرارسید.
شهر مکه پایگاه بت پرستان و دشمنان اسلام با ورود ارتش ده هزار نفرى اسلام، به آن شهر سقوط کرد و به تصرف مسلمانان در آمد، و خانه کعبه، از وجود بتها پاک گردید و این شهر مقدس که وطن اصلى پیامبر(ص) بود، به قلمرو حکومت اسلامى افزوده شد.
هنوز مسلمانان به مناسبت فتح مکه، سر گرم شادى بودند که به پیامبر(ص) گزارش رسید که قبیله «هوازن» قواى نظامى جمع کرده با ساز و برگ کامل آماده جنگ با مسلمانان گشتهاند، و به سوى مکه پیشروى نموده در سرزمینى بنام «اوطاس» (سه منزلى شهر مکه) اردوزدهاند.
پیامبر اسلام(ص) پس از اطلاع از این جریان دستور بسیج عمومى صادر کرد و به مسلمانان وعده داد که در جنگ پیروز شده دشمن را در جنگ شکست خواهند داد و آن گاه دوازده هزار نفر سپاه به سوى محل تجمع جنگجویان «هوازن» حرکت داد و امیر مؤمنان (ع) را به عنوان پرچمدار سپاه اسلام انتخاب نمود.
ارتش اسلام تا پشت دره «حنین» پیشروى نموده هنگام شب، در آنجا اردوزدند.
از سوى دیگر، قبیله «هوازن» یکى از رجال معروف خود بنام «مالک بن عوف نصرى» را به فرماندهى کل قوا برگزیده، آماده جنگ شدند، «مالک بن عوف» قواى خود را منظم نمود و آنها را دردره حنین جمع نموده، خطبهاى نظامى ایراد کرد و ضمن آن چنین گفت:
«زنان و بچهها و اموال خود را در پشت جبهه قرار دهید (تا در صورت فرار از جنگ تن به اسیرى و غارت آنها بدهید)، غلاف شمشیر هاى خود را بشکنید و در شکاف سنگها و گودىهاى دره و میان درختها پنهان شوید و در انتظار دشمن باشید. هنگام بامداد - پیش از آن که هوا روشن نشود - همه با هم مثل یکتن، حمله را آغاز کنید و صفوف دشمن را در هم بشکنید، محمد(ص) هنوز بادلاوران جنگى رو برو نشده است تا قدرت بازوى حریف را بسنجد»!
قبیله هوازن، باوجود آمادگى کامل رزمى، از نظر تعداد نفرات، قابل قیاس با تعداد سربازان اسلامى نبودند و در برابر دوازده هزار نفر لشگر اسلام، عده نفرات آنها بسیار کم بود، از این رو مسلمانان به کثرت قواى خود مغرور بودند ونیروى آنها را اندک شمرده شکست آنها را حتمى تصور مىکردند.
پیامبر اسلام(ص) پس از انجام نماز صبح، فرمان حرکت صادر کرد، سربازان اسلام از سراشیبى دره و سیع حنین، سرازیر شدند، دراین هنگام سلحشوران هوازن ، از کمینگاههاى خود بیرون جسته از هر طرف واحدهاى نظامى اسلام رامورد حمله قراردادند.
صفوف سربازان اسلام که به کثرت خود مغرور بودند، در برابر این حمله ناگهانى تاب مقاومت نیاوردند. طایفه «بنى سلیم» که قسمت مقدم سپاه اسلام را تشکیل مىدادند، مجبور به عقب نشینى شدند، صفوف بعدى نیز به دنبال آنها به عقب برگشتند، رشته انتظامات سپاه اسلام از هم گسیخت، مسلمانان با هزیمت بزرگى مواجه شدند و ارتش اسلام در آستانه شکست قطعى قرار گرفت به طورى که امیدى به پیروزى مسلمانان باقى نماند.
اینجا بود که فداکاران واقعى از لاف و گزاف گویان، شناخته شدند و نقش تاریخى خود را در میدان مبارزه در راه خدا، با خط ابدیت نوشتند!/
آرى در شرایطى که سربازان اسلام بدون توجه به اطراف خود، به سوى مکه فرار مىکردند، ده نفر از رجال بزرگ اسلام و مجاهدان قهرمان، در رکاب پیامبر(ص)شمشیر مىزدند، یکى از آنها امیر مؤمنان على(ع) بود که پیشاپیش پیامبر(ص) شمشیر مىزد، و دیگرى ابوسفیان بن حارث بود که از فرط علاقه به پیامبر (ص) لجام استر آن حضرت را در دست داشت و قدم بقدم با آن حضرت راه مىرفت.
پیامبر اسلام (ص) پس از فرو نشستن گردو غبار جنگ، متوجه او شد و فرمود: این کیست؟.
ابوسفیان پاسخ داد: برادر تو ابوسفیان است پیامبر(ص) فرمود:
پروردگارا راستى او برادر من است!.
هنگامى که مشرکان از هر طرف پیامبر(ص) را احاطه کردند، پیامبر(ص) از استر پیاده شد و شعر زیر را خوانده شروع به جهاد نمود:
انا النبى لا اکذب انا ابن عبدالمطلب (10)
در این هنگام ابوسفیان، دفاع از پیامبر(ص) را به عهده گرفت و یک تنه مثل یک سپاه مشغول جنگ شد، عباس عموى پیامبر(ص) عرض کرد، یا رسول الله! این برادر و پسر عموى تو ابوسفیان بن حارث است از او راضى باش، پیامبر فرمود: من از او راضى شدم، و خداوند تمام دشمنى هائى را که او با من کرده بود، آمرزید، آن گاه به جانب ابوسفیان متوجه شده، فرمود: تو برادر منى!
ابوسفیان از شنیدن این جمله فوق العاده خوشحال گردید و خم شد و بوسه بر رکاب پیامبر(ص) زد!(11)
ابوسفیان پیرامون جنگ حنین و مجاهدتهاى خود در این جنگ، اشعار مهیجى سروده است که ترجمه چند بیت آن از این
قرار است :
گمنامان قبیله «کعب» و «عامر» سحر گاه در سرزمین «حنین» هنگامى که شکست، سراسر ارتش اسلام را فراگرفت دانستند که من مرد دلاورى هستم که بر جهات مختلف جنگ چیر گى دارم و از رکاب پیامبر(ص) گام به عقب نمىگذارم. این مجاهدتها و کوششها نه به امید غنایم جنگى یا هدفهاى دیگر است، بلکه به امید اجر و پاداش خدا است، خدائى که باز گشت تمام امور به سوى او است!. (12)
مرگ پیامبر(ص)، بزرگترین فاجعه براى جهان اسلام بود همه مسلمانان در سوک پیامبر عمیقاً متأثر شدند و شعراى صدر اسلام اشعار مختلفى در این سوک بزرگ سرودند.
ابوسفیان که از رحلت پیامبر اسلام، سخت افسرده و غمگین شده بود، اشعار بسیار شیرین و آبدارى در سوک پیامبر(ص) سرود که ترجمه چند بیت آن بقرار زیر است :
«عصر روزى که خبر وفات پیامبر به ما رسید، مصیبت بزرگ و سنگین به ما روى داد و سرزمین ما (شهر مدینه) از شدت ناراحتى در سوک عزیزى که از دست داده بود نزدیک بود به لرزه در آید.
زمین حق داشت زیرا پاى ما بلرزد، زیرا تا دیروز پیک وحى الهى، جبرئیل، هر صبح و شام به خانه پیامبر فرود مىآمد و آیات وحى را مىآورد، ولى از امروز دیگر رابطه وحى قطع شد و فرشته وحى از ما رخ بر تافت.(13)
ابوسفیان بن حارث شاهد حوادث مختلفى در زمان حیات پیامبر(ص) بود و مطالبى را از آن حضرت نقل نموده است، یکى از روایات پر مغز و آموزندهاى که او از پیامبر نقل کرده حدیث زیر است:
هر گز ملتى، که در میان آنها ضعیف نتواند حق خود را از قوى بگیرد، روى سعادت نخواهد دید.(14)
اینک که دفتر زندگى درخشان ابوسفیان، رو به پایان است بیائید آخرین صحنه این حیات جاوید را تماشا کنیم:
او در ایام حج، در مکه دچار بیمارى شد و با همان حال به مدینه بازگشت، او که آفتاب عمر خود را رو به افول مىدید سه روز پیش از مرگ خود، قبر خود را در قبرستان بقیع، با دست خود آماده ساخت، و پس از سه روز، در سال بیستم هجرى دیده از جهان فروبست و در کنار خانه عقیل به خاک سپرده شد.
ابوسفیان در واپسین دقایق عمر خود که در بستر بیمارى خوابیده بود، و زن و فرزندانش دور بستر او حلقه زده بودند، متوجه گریه آنها شد، رو به آنها کرد و گفت: «بر من گریه نکنید، زیرا من از روزى که اسلام آوردهام، به گناه آلوده نشدهام!(15)».